پیره زن
او مرا نمی شناخت ، اما من خوب می دانستم تمام سختی های زندگی اش این است که فکر می کند هر بلایی بر سرش می آید حکمت است و باید تسلیم این حکمت الهی باشد ...
به او گفتم مادر جان ، چرا این حکمت ، تسلیم ایمان و این دستان پینه بسته تو نشود !
به خدا قسم دل پاک ات کوه را جا به جا می کند ..
تبسم کرد و چیزی نگفت ..
او مرا نمی شناخت اما من که می دانستم آن کپسول گازی که بر سرش سنگینی می کند و با خود این جا و آن جا کشان کشان می برد ، زیر پایش ...
بله ، زیر پایش ، گازی مواج چون نیل جریان دارد و چند کیلومتر آن طرف تر از خانه محقرش سوزانده و به آسمان دود می شود تا با حکمت الهی تضادی پیدا نکند ..
اما پیرزن همچنان لبخند می زد و می پنداشت که خدا با اوست و من ..
آنگاه که دیدم نوه خردسالش برهنه برای کمک به مادر بزرگش دوان دوان آمد و چنین گفت :
لا اله الا الله .. حسبنا الله و نعم الوکیل
( جز خدا پروردگار دیگری نیست .. خداوند ما را کفایت میکند و او چه خوب نگهبان و یاورى است )
ایمان آوردم ..
که قدر در مقابل وقار و مقام شامخ این پیرزن براستی سر خم کرده است ...
" محمد نبهان "
3 ژانویه 2016