تند تند قدم بر می داشت در سرمای شدید آن شب از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت بی آن که بداند به کدام سو می رود . بر اثر سرمای بیش از حد آن شب هر لحظه بر سرعت قدم هایش افزون تر می شد ، از پای نمی ایستاد و همچنان مصمم به جلو می رفت ، افکار مختلف در سرش غوغایی به پا کرده و احساسات مملوء از یاس در دلش حکم فرما شده بود نمی دانست بر این تن خسته ملول چگونه باید گریست و این امواج طغیان گر فکری و احساسی را چگونه باید مهار کرد . اصلا برایش مهم هم نبود به کدام جهت می رود و چه می خواهد بکن
مرد جوان وارد کافه شد تا استراحتی کند ، مستقیم به کنار پنجره رفت و کاملا دور از آن پیره مرد نشست .
پیش خدمت آمد و گفت : چه میل دارید آقا ؟
مرد جوان جواب داد : یک فنجان قهوه تلخ !
موسیقی
The_Weeping_Meadow
در حال پخش بود ، و مرد جوان خیره شده بود به پیره مرد آن سوی کافه و با خودش می گفت :
موسیقی ، کتاب و این پیره مرد ، چه سازی می نوازد برای چشمانم !
همینطور که این جملات را در زیر لب ضمضمه می کرد ، پیش خدمت آمد و قهوه را روی میز گذاشت ، و
گفت : امر دیگری نیست قربان ؟
مرد جوان گفت : نه متشکرم ،
موسیقی و چهره زی
لبخندی زد و گفت : بیا اینجا بنشین کنارم ..البته اگر مایلی که غُر غُر های یک پیره مرد را تحمل کنی ..
مرد جوان بلند شد و با قدم هایی محکم و سنگین آمد و کنار پیره مرد نشست ، پیره مرد احساس کرد که توجه جوان بیشتر متوجه کتاب اوست ، به صحبت هایش ا
پیره مرد با خنده ای بلند گفت : آخرین باری باشد که می گویی پیره مرد ! ، خنده اش را با تبسم پس گرفت و عینک مطالعه اش را برداشت و گفت : اسم من یحیی است !
دوست من بگذار یک مقطعی را از این کتاب را برایت بخوانم ، می خواهم نظرت را درباره این مقطع بدانم ؟ غسان گفت : بفرما بالاخره دوستی باید از یکجا شروع شود ، چ
" یحیی سرش به دار رفت اما از سخن اش باز پس نکشید و عیسی ناصری را که مردم او را به یک دزد ترجیح دادند ، بر کمر صلیب خویش را تا میعادگاه عروجش یک تنه ب
غسان خواندن او را قطع کرد و گفت : می خواهی دردم را تازه کنی یحیی ؟!
یحیی کتاب را پایین آورد و به او گفت : بگذار کامل کنم
غسان گفت : خواهش می کنم من در این
غسان : من مدتهاست که مرده ام ، تابوتم به انتظار مرگ جسدم نشسته !
یحیی خندید و گفت : نمی دانم چه بر سرا
از اول صبح که با امید از خانه خارج شدم تا حالا سرگردان این کوچه ها شده ام ... نمی دانم چه کنم ؟! ... می دانی من نویسنده ام ، مجموعه ای از نوشته هایم را منتشر کردم ولی متاسفانه استقبال خوبی نداشت و برخی از نوشته هایم را ناشران قبول نکرده اند و می گویند بازار چنین نوشته هایی را نمی خوا
جامعه ما چنین نوشته هایی را نمی پسندد ، برو چیزی را بنویس که جامعه از آن لذت ببرد ، به او گفتم چند سالیست که برای این نوشته ها زحمت کشیده ام و واقعا برای جامع
او گفت : چیزی بنویس که بوی پول بدهد ! مهم نیست که چه باشد چیزی را بنویس که جامعه ات دوست دارد ! اگر جامعه ات دوست دارد دروغ بشنود ، پس منتظر چه هستی دروغ بباف و تحویلشان بده ..
به او گفتم : من چیزی را می نویسم که بدان معتقدم !
او گفت : سرانجامی ندارد ... متاسفم نمی توانم کمکی به شما بکنم
نمی دانم چرا زحمت سال ها نوشته هایم این چنین جلوی چشمانم به باد می رود ...اشکال کجاست ...در من یا در جامعه ام ؟!!!!!
باورت نمی شود ولی واقعا نمی دانم چه کنم !
پیره مرد عینک اش را دوباره بر چشمانش گذاشت و گفت : بگذار ادامه داستان را برایت بخوانم پسر جان !
غسان خواست چیزی بگوید ولی پیره مرد بی توجه با صدای بلند به خواندن خودش ادامه داد ...
" .. زمین خالی گشت و به نبود انسان هایی که چنین خالصانه از حق دفاع کنند ، برخود گریست ، اما نمی دانست که بذر حق را پیش از عروج بر تن خاک پاشیده بودند ، و با اولین باران دشت های آن سراسر سرسبز شد ! "
غسان گفت : این یعنی چه ؟! من از این نوشته ها خوشم نمی آید !
پیره مرد قهقه ای زد و گفت : من هم نویسنده ام و این هم کتاب من است ! " یحیی " ... ولی هیچ گاه معروف نشد و همانند تو از جوانی دست به قلم شده ام اما هیچ نتیجه ای از کارهایم ندیده ام ؟!
وقتی وارد کافه شدی با آن همه غم و نگاه های سنگین ! یاد خودم افتادم ، یاد جوانی ام ... برای همین بود که تو را صدا کردم ، خواستم با خودم گپی بزنم اما باورت نمی شود الان که فهمیدم نویسنده ای و سرنوشتت شبه سرنوشتم ، حس می کنم خود خودم هستی !
غسان گفت : تا به حال اسم چنین کتابی را نشنیده ام ؟
یحیی با تبسم دلنشین گفت: نوشته هایم را نیز هیچ ناشری منتشر نکرد ، چند باری با هزینه خودم منتشر کردم ولی استقبال خوبی نداشت ! و من بعد از آن گاه گداری سری به این کافه می زنم و نوشته های خودم را برای دوستانم می خوانم دوست دارم نظراتشان را بدانم ! ولی هیچ گاه نا امید نشدم !
غسان گفت : اخر برای چه می نویسی ؟ برای که ؟
یحیی گفت : پسرم ، من هیچگاه نتوانستم یحیی قصه هایم باشم ، نتوانستم برای آنچه می نویسم سرم را به باد دهم !! .... همانند نجار ناصری نتوانستم درد های جامعه ام را بر دوش کشم ! افسوس .... نوشته هایم بزری نداشت .... پس چگونه می توانم منتظر درو کردن محصولم باشم !
غسان : لبخندی زد و گفت : با آنکه از نوشته هایت غم می بارید اما دردم را التیام داد .. یحیی نیستم ! اما باز می نویسم تا بتوانم به آنچه معتقدم برسم و جامعه ام را به آن سو سوق دهم ... چار
یحیی گفت : من سالهاست که می نویسم سالهاست که نوشته هایم را منتشر می کنم اما هیچگاه با چشم خودم ندیدم نوشته هایم جان می گیرند ، نوشته هایم یک نفر را زنده کرد ! چه می خواهم بیشتر از این ؟ آن هم یکی مثل مرا ... من با چشمان خودم دیدم بزر هایم سرسبز شد کارهایم بیهوده نبود !
غسان با بُهت و تعجب به پیره مرد و حرکاتش توجه می کرد و محو تماشای وی شد ، شور و شعف سر تا پای پیره مرد را فرا گرفته بود نزدیک صبح بود از یحیی درخواست کرد که کتاب ش را به او هدیه دهد ، یحیی چیزی در آن نوشت و به او تقدیم کرد .. با پیرمرد خداحافظی کرد و از کافه خارج شد .
غسان وقتی از کافه خارج شد هوا تقریبا روشن شده بود کتاب را همانطور که به آرامی قدم می گذاشت باز کرد در صفحه اول کتاب ، یحیی چنین برای او نوشته بود .
" بالاخره جواب پافشاری هایم را گرفتم ، بزرهایم را درو خواهم کرد ، یک نفر کتابم را طلب کرد ! ، این یک شروع است ... هنوز دیر نیست "
غسان با چهره ای لبریز از امید به قدم هایش سرعت بخشید تا دوباره به آغوش نوشته هایش و برگ های سفید و خودکارش که منتظرش بود بشتابد .
" محمد نبهان "
28 ژانویه 2014