لبخند می زنند
ابرها را دوست دارم
چندی پیش
قدم زنان سنگ فرش های خیابان را زیر چتر ابرها ، شانه زدی
لبخند می زنند
ابرها را دوست دارم
چندی پیش
قدم زنان سنگ فرش های خیابان را زیر چتر ابرها ، شانه زدی
10 فوریه
زمان ده فوریه سِکته کرد ..
سرش را بر زانوی تو انداخت
چشمانش را بست ..
و جان داد .. !
قلم
در حنجره تاریخ ..
در پاورقی سیاه مشق های ، فیلسوفی ساده انگار
گوشه ای از دلهره های دل یک کودک گرسنه
در کنار تابلوی یک نقاش کور ..
چیزی گیر کرده !
شبیه به قلم ..
همان قلمی که لای انگشتان دست ، سخت می ایستاد
درد می جوشید ..
و در جان ، خیز بر می داشت ،
آری همان قلم ..
دیروز لای انگشتانم چه ساده شکست !
" محمد نبهان ` 27 مایو 2016 "
مرگ
مرگ ، چند سانتی متر
با زاویه ای از حماقت یک متعصب
در کنج شانه های یک زن عبای پوش ...
و زیر قلم خشک یک نویسنده ناشی
برای بازیگوشی یک کودک عرب برهنه ..
خط و نشان می کشد !
این گسل ، سیبی ست که بر سر هیچ کس نیفتاده ..
آن طرف تر ، سری هست که بر سر اش هر کسی نغمه ای خوانده ..
غصه ای سروده ..
اشک باریده ..
و ضجه ای در نفیر باد هدیه کرده .
آری .. چند سانتی متر
با گوشه وهم جمعی یک جامعه ای
آن سوی کوه ها ...
این کناره ها ..
در ناحیه ای از نخلستان های قبان
زیر سایه یک نخل ..
حقیقتی تلخ مدفون شده !
مرگ ، چند سانتی متر
با چشمان سرمه کشیده ، دختر بادیه
کنار شطی خشکیده
با هیاهویی از یزله های یحیوها
از بوی شرجی ظهرگاه نخلستان ها
درد می چکد ،
از پا می افتد ..
از بی شرمی شعله های آتیشا ،
سکته می کند ،
و دیگر هیچ کس در این خاک نمی میرد ،
جز خود مرگ .. !
" محمد نبهان ،
28 مارس 2016
.........................................................................
عباء : لباس زنان عرب
یزله : هوسه (یزله) نوعی پایکوبی است که هم در مراسم عزا وهم عروسی و .. انجام می شود ؛ بااین تفاوت که شعرها ومضمون آنها در هر مراسمی تفاوت می کند.
قبان : اسم روستایی در کنار شهر فلاحیه (شادگان) که روزگاری مرکز حکومت کعبیان بود .
یحیو : اسم شخص
آتیشا : در قدیم ، محلی بیرون شهر اهواز (کنار یکی از میدان های نفتی شرق اهواز ) بوده و که اکنون به شهر متصل شده است .
در کرانه های سکوت
آنجا که بلبلان خاموش اند
و نسیم سخت می نوازد بر چهره ام
به خیالم ،
مرده ام ...
نمی دانستم ، غوغایست
آنجا ...
همه کوچ می کنند ..
" محمد نبهان "
10 دسامبر 2015
باران می بارد
نم نم قدم هایم پهنه خیابان را می شمرد
و زمان تک تک نفس های سردم را ..
اما بگو ..
تو در کجای این گیرو دار ایستاده ای ؟
" محمد نبهان "
11دسامبر 2015
وقتی رفتی ..
نوشته هایم تب کردند ..
قلمم نای لغزیدن نداشت
و نگاهم در کرانه های احساس ، غروب کرد !
بغز در نوردیدم
و تورا همچون خود ، در این تلاطم مواج ، غرق دیدم ..
خیال آن سوی دیگر ..
با خنده هایش مرا چزاند
و آن هایی که تو را نشناختند ..
به جشن نشستند ..
خندیدند ..
رقصیدند ..
و سکوت را به من هدیه دادند
اما تو چه سعادتمندی که رفتی ..
" محمد نبهان "
20 دسامبر 2015
عزیزم
صبح با تو ام
شب ، با خیالت !
و آن نیم لحظه خالی
فکرم ،
در این سئوال مبهوت !
تو ... تو ... تو ..
تو هم دیدی
پس کجای اش نیستی
تو ... تو ... تو ..
به کدام تفکیک ایمان آورم ؟!
در هر لحظه ام ممزوجی
شاید از وجودم
قلمرویی ساختی
که من بی خبرم !
و بی قراری عشق ات
قانون اساسی اش !
" محمد نبهان "
14 ژانویه 2013
به تو می اندیشم
در اعماق وجودم ، آن جا که حِس هیچ کس را بر نمی تابد ..
تو تنها می خروشی
و من لبخند می زنم
همه مبهوت ...
نمی دانند آخر
به تو فقط می اندیشم !
گه گاه وجودم بر من می شورد
حنجره ام را فریاد می فشرد
و چشمانم ذره ذره آب می شوند
اما می بینمت آن کناره ها لبخند می زنی !!
زیر سایه
موهای پریشانت سخت تو را در بر گرفته
و شرم ، حتی خجل !
با آن نگاه گیرایت
احساس را به رقص وا می داری
افسوس
تو و سراب همجنس شده اید
دست نیافتنی
مثل سایه قرص ماه در آب
چه روئیایی ؟!
اما نه ..
چه افسوسی
من به تو می اندیشم
اما ..
تو را نمی شود دست یافت !
" محمد نبهان - 1 اکتبر 2015 "
نفس جا می ماند !
آن جا که نفس جا می ماند
میان خر وارها غُصه ...
و اوهام پریشان حال
در قامت جان ، دست اندازی می کنند
سکوت ، نعره اشک ها را شنید ..
اما نفس ..
لبخند زد و گفت : با من بمان !
با همه این قصه ها ..
" محمد نبهان - 17 اکتبر 2015 "
مو هایت
شعرهایم ...
به اندازه گیسوانت حرف دارد !
اگر باز شود ..
نه من ...
نه تو ...
و نه آن نسیم هم آغوشش ..
به جمع کردنشان راضی ست !
به جنونمان دامن می زند ..
به دلم چنگ ..
و آنگاه که بر شانه هایت پهن شود ..
دیگر مرا نخواهی یافت ،
من ...
و تو ...
یکی خواهیم شد !
و شعر هایم ...
به مضحکه نمی کِشد ، دیگر ...
اعجازی ،
پس از نبوت را !
" محمد نبهان -24 فوریه 2014 "
به من گفت
به من گفت :
مرا در بین واژه هایت دفن کن !
آنقدر بسرای
واژه هایت را فرو ریز ،
همچون دفن یک جسد
از دیده که رفتم ،
دیگر نخواهم بود
نخواهی بود
نخواهی دید
و نخواهی خواند
نه کنارم ،
نه مرا ،
و نه خیال شاعرانه ات را !
خنده ام گرفت ...
و دفتر شعرهایم را در گنجه گذاشتم
درست آن رو به رو !
" محمد نبهان - 4 اکتبر 2013 "
گُریختم
من از بَند جوهر سیاه خودنویس ام ،
و از روی برگ های سفید ام به سوی ات گُریختم !
من از حجم یک دنیا لطافت به شراره های آتشین ات ،
به قمار یک عمر احساس ،
بر تمام دفاتر شعر هایم خط کشیدم
و به احترام این سکوت لعین ،
یک دقیقه فریاد کشیدم !
من از تنگ کِز کردن های صبر ،
به دشت گُلگون لبانت شتافتم
تو نپرسیدی چگونه ، مرز نگاهمان دَرید ؟!
و در این صحرای فرتوت افسرده ،
کیلومتر ها غم را نوردیدم
و قلبم ، به سرآبی تشنه نشد ؟!
نفس نفس زدن هایم که به نرخ تپش های قلب ات ،
برای جَویدن زمان به سوی ات شتافت ،
شاهد است !
آن دست هایم را که از پشت سر
به لمس موهایت عادت بود
و انحنای گردنم که بر کتفت ، مسلَکِ آرامشم !
صورت مخملی گُل لاله را که به گیسوان ات بافتم
و رائحه تو را به گل های خوش مشام طبیعت هدیه دادم !
را پیشکش قلبت کن ،
تا در این محفل عشق ، جام می بی ساقی را ،
یک بار بنوشم !
فردایش ...
دیگر شعری از من نخواهی خواند ،
اگر دستانم به همسایگی تن ات همنشین !
قلم را ...
ورق های سفیدم را ..
حتی جام می را زمانم نخواهد یافت ،
و من از زندان عِلَل به آغوش تو آسوده خواهم خفت !
چندی دیگر ...
در را بگشای...
مدتهاست که من ، در راهم !
" محمد نبهان - 5 سبتامبر 2013 "
فرو افتاده ام ...
به قطره بارانی ، نگاهم آسمان
انتظار ...
مرا می کشـــــــــــــــــــد
و من باران را ...
که خیس شوم
من و آن چمدان خالی
تا بگویی
نرو ...
نرو ...
باران ...
باران ...
شاید ...
فرو نیفتاده است عشق
بهانه ای هست هنوز !
" محمد نبهان - 5 مارچ 2013 "
من
من درد را می فهمم ..
من دوری را می فهمم ..
و به اندازه کوله بار خستگی ام ..
جرعه ای عشق می نوشم ..
و تا سحر چشم بر هم نخواهم گذاشت
سرود تنهایی هایم را بر عَلَمی حَک خواهم کرد ..
و بر دیوار تمام شب هایی که به نقش ماتم رنگ باخته ،
به تصدیق امید ، بر افراشته خواهم کرد ..
و دیگر چیزی نخواهم گفت ..
و تو ای عشق ، دیگر چیزی مگو ..
به ریای واژگانت دل مبند ،
سکوت می کند !
سکوت را می فهمم ..
سکونت را می فهمم ..
دهانت ... بوی اش
چشمانت ... رنگ اش
گوش هایت را هم ببندی ...
با قلبت چه می کنی ؟!
اکنون
نبض قلبم یحیاست
و من می دانم که امشب سر بریده ، خواهم شد
و تو پس از من مصلوب همان راه !
همان سکوت !
همان فهم !
"محمد نبهان - 6 آگوست 2013"
اگر بخواهی
تو اگر بخواهی ..
من هم اگر بخواهم ..
تمام شعر هایم که از شرم چشم هایت
به رعشه می افتد ،
هم اگر بخواهد !
جنون را دوائی نیست ؟!
دیوانه ....
دیوانه است ...
و من ..
دیوانه توام
تو !
" محمد نبهان - 23 می 2013 "
اعتراف
دیوار های خانه
سکوتم تلخ نیست ..
دریچه نگاهم را به تفکر دادم کمی صبر استشمام کند ،
و برای نوازش قدر ،
کمی لبخند بر گونه ی توقعمان بیاراید
!
به انتظار نشسته ام ..
تا فکر به زانوی قلب کمر خم کند ..
و شاید احساس دیوار های خانه را تهدیم کند !
" محمد نبهان - 25 سبتامبر 2013"
حسادت می کنم
به تمامی آینه ها
که به نقش چهره ات آشنا
و بر تار های رهیده ات
که به رقص نسیم هم آواز شدند
به لمس لطیف شانه ات
هر روز ..
داغی تازه می کند ، دلم !
حسادت می کنم
به پیراهنی که
گلاویز است به بوی تو
و بستری که هر شب
به آغوش ات می کشد ..
آن بالشتکی که در لابه لای آتش ات تا به سحر
بوسه هایش بر چهره ات باقی ست
بله ..
حسادت می کنم
که این همه نوازش
مرا هیچ نسیبی نیست !
" محمد نبهان - 3 آوریل 2013 "
بهار
تنهایی
تنها را ، جز تنهایی نمی شناسد
تنها می شویی ،
تنهایی با توست !
وقتی پر کشیدی ..
باز تنهایی ، تنها می ماند
همانند من ..
همانند تو ..
آن فنجان که ته اش از قهوه ات مانده
ورقهای سفیدی که به بکارت خود می بالند ..
و آن بوی عجیب ات
که بی هدف می تازد ،
لای دست نوشته هایم ...
شاهد این مدعی ...!
" محمد نبهان - 10 اکتبر 2013 "
باران و تو و من
به من می گفت : وقتی باران بارید به زیر چتر نخواهیم رفت ، آنقدر خواهیم رقصید
آنقدر
نقش لبخند را بر چهره هایمان با خیسی باران خواهیم کشید که اگر آفتاب
سرزده آمد
خاطره هایمان را در ذهن تاریخ خُشک کند همان طور تازه و نو
همان لبخندها ...
و همان انحنای پیچش تن و آغوش ها !
اما ..
شب شد ، باران آمد ، اما سر زده ، خورشید را که پشت سرش غیبت کرده بودیم چه فروتن بود ، به پشت ماه جهید
چه شرمی داشت بیچاره ...
هه هه من لب پنجره با یک فنجان قهوه تلخ زیر سقف خشتی یک سوی و تو با میلیون ها آرزو در رختخواب گرم ات لمیدی آن سوی عالم !
صبح که شد فقط جای پای باران را خواهی دید
و کمی نم احساس تنهایی شبانه را ..
تعمید دهنده
دیگر چیزی نخواهم نوشت !
و بوی تو را در بین نوشته هایم نخواهم جُست
دیگر از هیچ تعمید دهنده ای نخواهم گُریخت !
و بر تن سفید برگ هایم ،
به ترسیم چشمهایت ...
خطی بر هم نخواهم زد !
شانه هایت را به تو پس خواهم داد
و نگاه هایت را که سر مستم می کرد ،
توبه نامه ای به پیوست ...
مپرس !
مپرس ! به کدام مسلخ ...
می بینی با پای خود ،
سرم بر تنم نشسته زار می زند !
تا در نخلستانی همین نزدیکی ...
ساده با قامتی بی سر ..
بدور از سایه ها ،
دردهایم را بجوم
اما نمی دانم فردا ...
چه کسی بر تنم به صلیب کشیده خواهد شد !
یا که تنهایی ...
با پای خودش مرا بردوش خواهد کشید !
" محمد نبهان - 20 ژانویه 2013 "
درهم ریخته ام
درهم ریخته ام
همانند عصیان یک صخره
آنگاه که به چنگال موج قامت خم نمی کند
سرکش ام !
به سیلاب های بی خبر می مانم
جُنبان ،
در سکوت دشت ها
ندای خروش سر می دهم
درهم ریخته ام
همانند آبراه ها ...
راه می یابم
میان تن ها
خواهم بلعید انتظار ،
سکوت...
خِفت را خواهم شُست
و اقیانوس را بر تن این جزیره
خواهم کشید !
" محمد نبهان - 27 سبتامبر 2014 "
دخترک
نمی دانستم باز تو را خواهم دید
و چشمانت به قواعد فیزیک بی اعتنا
رهایم نمی کنند
در تاریکی شب
آن جا که نه چشم سو می کشد
و نه حوصله وقت دارد
خیال با خودش کلنجار می رود
در مسیری دور
تهران
اتوبوس و دخترکی در آغوش پدر
با زلفان زرد
چشمان سیاه
عِشوه می آمد
می درخشید
و مست مرا می جُست
خیره ، شلاق زنان
تنم ، به هارمونی سِحرش فریفت
می رقصید بی مهابا
مویش بر شانه های پدر می کشید
از این سوی
از آن سوی
لبخند هایش اما ، می گزید ،
راه گریز
کتمان ، نیافتم چشمانش را ..
چشمانم را گفتم بدرود ،
خیال ات هجمه برد
پلک زدم
خنده های دخترک چِزاند ، مرا
آن جا که خشکیده بودم
ایمان آوردم
چشمانش حلول تو را در خویش منکر
نمی شود !
بی صدا بدو گفتم : سلام
سری تکان داد
گفت : اوس ، همه خوابند !
" محمد نبهان -17 اکتبر 2014 "
باید به جایی رفت
باید به جایی رفت
که بلند ترین صداها ،
قار قار طبیعت باشد !
و زیبا ترین نوازش سحرگاهی ،
نسیم ...
با بوی دست به یقه شده شب بو ها ...
نه خمپاره های شصت خودی !
و نه تکفیر های صیادان انسان !
باید به جایی رفت
که نوک پیکان به سوی طلوع نشانه رود ...
از سایه نخل ها نهراسید !
و به هنگام پرواز عقاب ،
به لانه اش بذل رحمت پاشید
که ماری در نزدیکی آن می خزد !
باید به جایی رفت
که اگر صورت بر خاک لَمید
صدای آب در همان نزدیکی .... !
با عطر خاکِ قدم رهگذران بی نام ..
باید به جایی رفت
که تفنگ ها لال شوند
از زبانه زخم ها صبر بچکد ،
و با شله مادرانمان التیامش دهیم !
" محمد نبهان - 4 ژانویه 2013 "
----------------------------------------------------------------
شله : نام محلی روسری خاص زنان عرب است
قهوه تلخ
معجزه می کند
همان یک فنجان قهوه تلخ
وقتی اثری می ماند ، ته فنجان !
یک سمبل ...
و شاید هم یک امید
مگر نمی بینی کار فال گیران قهوه را
بشارت ، بیش از این !
وحی از ته فنجان بلند می شود ..
نوای آمدن می زند
و روح آزادی از شرجی ظهرگاه جنوب ، غبطه می خورد !
به تضاد ، سیاهی ..
و سپیدی خود می خندد
و عقب می ایستد !
آن روز ..
آری ..
همان قهوه تلخ
همان سیاهی ته فنجان
یک سمبل ...
معجزه می کند
تا آن زمان که سایه نخل برفراشته
و زیر نگاه داغ تنور ،
خجل !
هوسه های (*) عربی
فریاد خواهند کشید !
روایت آن قهوه را ...
و با عشق آن تلخی
شعرها خواهند سرود !
" محمد نبهان - 24 فوریه 2013 "
---------------------------------------------------------------------------
(*) هوسه یا یزله :
که نوعی شعر رباعی است و بیشتردرون مایه حماسی دارد و
در عروسی ـ عزا ـ
جنگ ـ نزاعها خوانده میشود هوسه را در
زبان فارسی یزله میگویند.
هنگام
یزله کردن جمعی دور یزله کننده گرد می آیند و پس از
آن شاعر یا یزله کننده
هوسه اش را می خواند و پس ازاتمام
هوسه جمعیت با پایکوبی مصراع چهارم را با
خواننده هوسه
همسرایی می کنند.
بخوابد !
می نوازند نوای عود و قانون را
لطیف است ؟! ..
نه !
دلگیر ، دورش کنید ...
لباسهای سفیدِ بلند می پوشند
بگذار بپوشند ؟! ..
نه !
پارچه شان سرمایه ملی ست
چهره هایشان سوخته
بغض کرده اند ؟! ..
نه !
اعتکاف کرده اند مسلمان
همه قهوه عربی می نوشند
تلخ است ؟! ..
نه !
با خرما ، شیرین
درخت نخل زیباست
وطن اش گرماست ؟! ..
نه !
برهوت هوای نخل کرده
زمین هایشان دیم شورزار
دل ، می گیرد ؟!
نه !
قحط سالیست ، کجایی !؟
رود خانه موج فشان اش خفته
مرغان اش رفته اند ؟!
نه !
پروردگار حکیم است ، نمی دانی
خوش بین نیستند
آخ و آه می گویند ؟!
نه !
بدبین ! زُهد است
مَشق نمی نویسند
بد نیست ؟!
نه !
خستگی دَر می کنند
زبان مادری شان سخت شانه می کشد
ساده نیست ؟! ..
نه !
کافیست ، همان یک زبان
حال عجیبی دارد این شهر
خمار است ؟! ..
نه !
خواب اش آمده ، بگذار بخوابد !
" محمد نبهان - 25 مارچ 2013 "
اگر می دانستی ؟
گفت ..
گفت : اهل کجایی ؟
سرگردان ..
گِرد این ابیات بی سر شعر ،
تا کجا ... !
من ...
و من که می دانم مضراب این آهنگ ،
از کدام آلت موسیقی دَم می زند !
تو ...
و تو که می گویی سرگردان ..
به کدام شانه سر ، تکیه داده ای !
من اهل همان اتاقم
که پنجره اش به یقین ،
بر شانه های ابیات شعرهایم
تکیه زده
نعره می کشد ..
جار می زند ...
اما ..
آرام می خواند با تو !
" محمد نبهان - 22 آوریل 2013 "
دَر
من و من
ایمانم به نوشته هایم
طعنه می زند !
به آن چه چشمانم می بیند ...
و آن چه گنجشکان کوچه ، در گوشم می گویند ...
ایمانم می گوید ، نه !
آن چه را که نوشته هایم در واقعیت اش می تازد
و نه را به نه می انگارد !
خبط عجیبی ست ..
بین من و من !
ایمانم نشسته به نظاره یک افسانه
که نمی آید ...
و نوشته هایم به فکر
فتوحاتی که چیزی را به اثبات یک نه ، بنشاند !
اما ...
بویی از آنها ساطع نمی شود ، هرگز ...
نه از نه ایمانم
نه از نه نوشته هایم ...
و من اینجا تنها
ما بین من و من
حیرانم !
" محمد نبهان - 22 ژانویه 2013 "
شوکران
شوکران را قَدر به دستم مَداد
هرگز !
تو را چه شد ،
با جام شوکران آمدی !
" محمد نبهان - 27 ژانویه 2014 "
-------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن :
شوکران ، در قدیم برای کشتن محکومین به اعدام مصرف میشده است.
نوشیدن جام
شوکران توسط سقراط قدیمیترین مورد ثبت شده در این رابطه است.
خواب و تو