لبخند می زنند
ابرها را دوست دارم
چندی پیش
قدم زنان سنگ فرش های خیابان را زیر چتر ابرها ، شانه زدی
لبخند می زنند
ابرها را دوست دارم
چندی پیش
قدم زنان سنگ فرش های خیابان را زیر چتر ابرها ، شانه زدی
کدخدا
کدخدا همه را یک به یک فلک کرد ، فکر کرد همه را ترسانده و دیگر کسی لب به اعتراض نمی گشاید، آن شب سکوتی دهشناک کل روستا را فرا گرفته بود ، کدخدا تا نزدیکی صبح بیدار ماند و از این سکوت عجیب پریشان حال شد .
پسر وقتی دید پدرش ساعت ها در ایوان خانه همانند مجسمه ای ایستاده و به روستا خیره شده است جلو رفت و دست اش را بر شانه پدر گذاشت و گفت : پدر جان همه حساب کار دست شان آمد .. !
*شیخه آسیه عامری و سارق خوش شانس .. !*
پس از تجدید بنای *مسجد شیخ نبهان اول* (1) در اواخر رجب ، حاج احمد عامری به این فکر افتاد که فرش های دستبافتی را برای مسجد جد اش(2) و نیز حسینیه خود از شهر تبریز سفارش دهد .
شیخه آسیه نیز سفارش هایی را به سفارش های برادرش اضافه می نماید تا در روز عید فطر خانه اش را با آن مزین نماید پس چند روز که فرش ها در مسجد شیخ نبهان ، حسینیه حاج احمد عامری و خانه شخصی شیخه فرش شد
10 فوریه
زمان ده فوریه سِکته کرد ..
سرش را بر زانوی تو انداخت
چشمانش را بست ..
و جان داد .. !
شیخ ابوعلی ..
از روی صندلی بلند شد دست اش را در جیب اش برد و سپس پاکت سیگار قرمز رنگ اش را بیرون آورد ، انتهای پاکت را با کف دست اش چند باری زد و سیگاری از آن بیرون آورد و بر روی لب اش قرار داد و روشن اش کرد .
چند قدم این ور و آن ور رفت ، اما اضطراب تمام وجود اش را فرا گرفته بود و نمی توانست یکجا بایستد ، دائما دستمال را بر پیشانی اش می مالید و چهره خیس اش را با آن خشک می کرد ،
آموزش
ابو خلیل همیشه می گفت : برای آموختن بیاموز ، اما با خودت صادق باش .. !
و من که نمی دانستم معنای این تناقض گویی چیست ، خنده ام می گرفت ..
اما اکنون که در فضای آموزشی مشغول به کارم فهمیده ام برای آموختن ، باید بیشتر آموزش داد و برای ندانستن ها باید کاملا با خود صادق بود تا نقص ها را بهتر شناخت و آن ها را برطرف کرد .
رابطه
سلام کرد و کنارم نشست ، از من پرسید ساعت چنده ؟ در جوابش گفتم هفت تمام .. سکوت کردم دوباره پرسید به نظرت هوا سرد شده ؟ جواب دادم بله کمی سرد شده .. سری تکان داد و گفت : ببخشید اون کتابی که دستتونه چیه ؟
خواستم جوابش را بدهم ، پیره مردی که کنارم نشسته بود یکدفعه گفت : بابا جان مگه نمی بینی خشک جوابت میده آخه این چه اصراریه .. ؟! جامعه ما همش گیر تعارف شده ، یکم رک باشید ... آمدم چیزی بگویم که دلخوری پیش نیاید که با اشاره مرد جوان عقب کشیدم ، او تبسمی کرد و چیزی نگفت ، پیره مرد ادامه داد و گفت :
#جناب_خان و پروژه نفوذ !
سمبل نسل بی هویتی ست که نه عرب است و نه فارس ، نه عربی خوب صحبت می کند ، نه فارسی ..
نه دارای خصوصیات فرهنگی عربیست و نه فارسی ..
طرب ، خنده های تلخ و بی خیالی ، محور شخصیت اش را تشکیل می دهد گه گاهی بی تربیت و بی ادب می شود گه گاهی هم به شدت منفعل و برافروخته که با یک چشم غره رفتن ، همه چیز را فراموش می کند ..
#تجاوز
روبه روی خانه اش بود ، همان خرابه ها ..
تنها به لودری نگاه می کرد که هویت اش را چنگ می زد .. آرام و با وقار بر روی صندلی اش نشست و به آن خیره شد ، از آن جا جم نمی خورد ، چیزی هم نمی گفت ، اصلا این عادت همه شده است ، همه همین کار را می کنند ،
خبرنگار مصری پرسید : ابو حنان یک ساعته که به یه مشت خرابه چشم دوختی .. خدا صبرت بده ، خدا ان شا الله خانه نویی به تو عطا کنه ..
#خائن
فریاد زد ، ای خائن بی انصاف .. یعنی هموطن من بودی تو این شهر غریب ..مثلا توی مغازه من بزرگ شدی ، منو دور میزنی .. ای بی همه چیز ، .. بی اصل و نسب ..
جوانی به سرعت از روبه روی مغازه گذشت و دور شد ، چهره پیره مرد با دیدنش به شدت برافروخته شده بود ، چند دقیقه که گذشت با محو شدن اش از قاب مغازه کمی آرام تر شد ..
طارق که در گوشه ای از مغازه نشسته بود گفت : اگر کسی بتواند کاری برای هم وطنانش انجام دهد و نکند خائن است !
#المثقف
سأل المعلم و هو جالس فی الصف : من هو المثقف ؟
ما کان لأحدٍ صوتا و لا همسا .. الانظار کانت تبلغ خوفا ، السئوال کان غریبا جدا .. الکل یعرف من هو المثقف لکن ما کانت بوسعهم أن یشرحوها بوضوح و یفسرونها بطلاقة لهذا طخت رؤوسهم علی الارض ..
قال المعلم و هو غاضبا علیهم : لایوجد فیکم من یعرف ؟
لا یوجد فیکم من یحس ،
لا یوجد فیکم من یرید أن یکون هو المثقف ؟
زن شرقی
هنگامی که در کتب مختلف ، مجله ها و یا در هر رسانه صوتی تصویری دیگری با واژه " زن شرقی " روبه رو می شویم ، عموما تصویری ذهنی ، از یک زن آرام ، متعهد ، مطیع وسخت کوش اندیشه را به سوی خود معطوف می دارد . این تنها چهره ای ست که از مفهوم این واژه در ذهن ها نقش بسته است .
این زن بی نهایت نحیف ، ضعیف و ناتوان به نظر می رسد ، مرد رابه زحمت می اندازد ، وبال او را می گیرد ، دست و پا گیر است و تنها به دلیل آن که توانسته است بخش مهمی از زندگی مرد را به خوبی پاسخ دهد ، برای او مجوز حضوری کم و بیش ملموس در تصمیم گیری های غیر ضروری زندگی صادر می شود .
رد یک رؤیا ..
چیزی با من زاییده شده ، چیزی شبیه به پایان ، شبیه به هرگز ها و نباید ها ..
شوری در میان جوهر خودنویسم با من بر روی برگ های سفیدم می لغزد و نسیمی ، سحرگاهان با پلک هایم عشق بازی می کند ، بی آن که از روشنایی خبری باشد !
پیش از طلوع ، بوی قهوه ایی را که پدرم درست کرده حس می کنم و پیش از بیداری اش آن را می نوشم ..
قلم
در حنجره تاریخ ..
در پاورقی سیاه مشق های ، فیلسوفی ساده انگار
گوشه ای از دلهره های دل یک کودک گرسنه
در کنار تابلوی یک نقاش کور ..
چیزی گیر کرده !
شبیه به قلم ..
همان قلمی که لای انگشتان دست ، سخت می ایستاد
درد می جوشید ..
و در جان ، خیز بر می داشت ،
آری همان قلم ..
دیروز لای انگشتانم چه ساده شکست !
" محمد نبهان ` 27 مایو 2016 "
مرگ
مرگ ، چند سانتی متر
با زاویه ای از حماقت یک متعصب
در کنج شانه های یک زن عبای پوش ...
و زیر قلم خشک یک نویسنده ناشی
برای بازیگوشی یک کودک عرب برهنه ..
خط و نشان می کشد !
این گسل ، سیبی ست که بر سر هیچ کس نیفتاده ..
آن طرف تر ، سری هست که بر سر اش هر کسی نغمه ای خوانده ..
غصه ای سروده ..
اشک باریده ..
و ضجه ای در نفیر باد هدیه کرده .
آری .. چند سانتی متر
با گوشه وهم جمعی یک جامعه ای
آن سوی کوه ها ...
این کناره ها ..
در ناحیه ای از نخلستان های قبان
زیر سایه یک نخل ..
حقیقتی تلخ مدفون شده !
مرگ ، چند سانتی متر
با چشمان سرمه کشیده ، دختر بادیه
کنار شطی خشکیده
با هیاهویی از یزله های یحیوها
از بوی شرجی ظهرگاه نخلستان ها
درد می چکد ،
از پا می افتد ..
از بی شرمی شعله های آتیشا ،
سکته می کند ،
و دیگر هیچ کس در این خاک نمی میرد ،
جز خود مرگ .. !
" محمد نبهان ،
28 مارس 2016
.........................................................................
عباء : لباس زنان عرب
یزله : هوسه (یزله) نوعی پایکوبی است که هم در مراسم عزا وهم عروسی و .. انجام می شود ؛ بااین تفاوت که شعرها ومضمون آنها در هر مراسمی تفاوت می کند.
قبان : اسم روستایی در کنار شهر فلاحیه (شادگان) که روزگاری مرکز حکومت کعبیان بود .
یحیو : اسم شخص
آتیشا : در قدیم ، محلی بیرون شهر اهواز (کنار یکی از میدان های نفتی شرق اهواز ) بوده و که اکنون به شهر متصل شده است .
نقد اهوازی
" اساسی ترین اشکال و در عین حال مهم ترین نقص در جامعه اهوازی نه عدم اتحاد است ، نه کمبود نخب و نه وعی اجتماعی !
بلکه توهم عصمت از خطا در اندیشه و ترس از قرار گرفتن در معرض تیرهای نقد و تخریب است ، این همان فضای ست که روشنفکران در آن گرفتار شده اند ..
این عوامل سبب می شود تمام فرضیه ها باتجربه های گوناگون اجتماعی ، گاها بی هدف و بی سرانجام باقی بماند !
و نیز کسی مسئولیت شکستی را بر عهده نخواهد گرفت ( و همچنان روشنفکران شیک و مجلسی ، معصوم باقی خواهند ماند )
و یا در سوی د...یگر قصه ، اگر گام اول توسط حرکت های مردمی در یک قضیه اجتماعی موفقیت آمیز جلوه دهد صدها صاحب برای آن پدیدار می شود ،
و این امر در نهایت ، اسباب تشتط مردم را نیز فراهم می کند و آنها نمی دانند که باید در ادامه ، کدام مسیر را اختیار کنند و حرکت بعدی چه خواهد بود .. ! "
" محمد نبهان 4 مارچ 2016 "
اهواز یکی از کلان شهرهای بسیار مهم ایران است که در جنوب غرب واقع شده و مرکز استان خوزستان است . این شهر که در موقعیت جغرافیایی ۳۱ درجه و ۲۰ دقیقه عرض شمالی و ۴۸ درجه و ۴۰ دقیقه طول شرقی، در بخش جلگهای خوزستان و با ارتفاع ۱۸ متر از سطح دریا واقع شدهاست. (1)
جعلیات !
' کنکاش برای آشکاری یک #حقیقت تاریخی به معنای عداوت شخصی #پژوهشگران با یک گروه مشخص و قومیت خاصی نیست ، خصوصا در حوزه های علمی چه در بررسی های تاریخی و چه اجتماعی ، در مقوله #پژوهش بیشتر سعی بر این است که نزدیک ترین و دقیق ترین فهم صحیح ارائه شود ، در یک #جامعه #متمدن عموما احساسات به تقابل با حقایق بر نمی خیزد ، بلکه بلعکس سعی می شود که بنیاد های تاریخی و اجتماعی شان بر اساس واقعیت ها بنا شود ، این امر سبب می شود تصویری صحیح از علوم اجتماعی و مسائل تاریخی به متخصصان ارائه شود ، تا مورد تحلیل و تفسیر موشکافانه قرار گیرد ، نواقص ، ضعفها ، نقاط قوت مشخص و برای تقویت و اصلاح آن با برنامه هایی باوضوح بالا و کیفیت بهتر تقدیم شود ، تا این چرخش علمی ، فرهیختگی آن جامعه را به درجه اعلی برساند .
اما اتکاء بر دروغ ، تزویر و جعل جهت بازسازی #تاریخ و هویت یک امت و یا تشویش علوم اجتماعی با پیش فرض های خطا توسط نویسندگان اجیر شده نتنها امری ست مقبوح بلکه به عنوان جنایت نابخشودنی در حق جامعه بشری محسوب می شود این همان پدیده ای ست که در این خطه می توان به وفور و به سادگی از مصادیق اش در محیط پیرامون خود مطلع شد ، این بلا همان بلای رضاخانی و صهیونیزمی ست که بر سر مناطق مختلف ایران از #تبریز گرفته تا #اهواز فرود آمد ، سکوت در مقابل این جعلیات به معنای به سخره گرفتن شدن احساسات و اندیشه های یک جامعه است که هیچ گونه توجیه اخلاقی و علمی ندارد ..
و قطعا هر متفکر ، پژوهشگر ، محقق و یا نویسنده ای که در این حوزه ها قلم می زند اگر بخواهد چشمش را بر این گونه جعلها ببندد و به دفاع از خزعبلات تاریخی بپردازد ، به معنای این است که از نفاق ، تزویر و توهین به شعور بشری حمایت می کند !
و آب به جریان های صهیونیزمی می ریزد ، حال #خودآگاهانه و یا #جاهلانه '
" محمد نبهان ، 17 مایو 2016 "
به من آموخت !
زنی وارد آرایشگاه مردانه شد ، هوا گرم بود خستگی از سر و رویش می بارید نفس نفس می زد نشست بی آن که سخنی بگوید ، از کتاب هایی که در دست اش بود می توانستم حدس بزنم کارش چیست ، پس از چند لحظه ، سکوت را شکست و به سوی آرایشگر نگاهی انداخت ،
گفت : چند کتاب برای فروش دارم نگاهی نمی اندازید .. آرایشگر با نگاه مرا نشانه رفت ..
و گفت : دوستم اهل کتاب است به او نشان دهید ..
چند لحظه ای طول نکشید ، که دیدم هشت نه کتاب در دستانم قرار دارد ، نگاهی انداختم اما همه آن ها کتاب آشپزی و روانشناسی بود .. چیزی را پیدا نکردم که چشمم را بگیرد ..
به او گفتم : ببخشید ولی چیزی که باب طبعم باشد پیدا نکردم !
از جای اش برخواست ، لبخندی آرام بر چهره اش نقش بست ، دلسرد نشد ، تمام جزئیات چهره خندان اما خسته اش ، خبر از شخصیتی استوار می داد ..
آرام گفت : نباید نشست ، نشستن کاری را از پیش نمی برد ، آدم موفق حرکت می کند ...
باید حرکت کرد !
و رفت ، به خودم که آمدم آرایشگاه را ترک کرده بود . خواستم کتابی از او بخرم اما دیگر دیر شده بود ، او در امتداد خیابان در میان ازدحام جمعیت ناپدید شد .
پشیمان شدم .. به خودم گفتم : ای کاش کمکش می کردم !
اما حقیقت این بود که خداوند این فرصت را از من گرفت تا جای آن ترحم سخیف ، شخصیت و شان بزرگ او ، در ذهنم جلوه گر شود ..
بله او به من چیزی آموخت که تا به حال نیاموخته بودم ..
" محمد نبهان | 2 مارس 2016 "
مقدمه ، تجدد ایتالیا واروپا
در طی جنگ های صلیبی که حدود 200 سال به طول انجامید اتفاقات و حوادث فراوانی رخ داد اما مهمترین عاملی را که می توان در راستای متحول کردن اروپا موثر و قابل اعتنا دانست ، نزدیک شدن بیش از پیش تمدن و فرهنگ اروپا به فرهنگ اسلامی – عربی در آن برهه زمانی بود که از طریق آن آثار یونانی – عربی به اروپا منتقل شد و اروپایی ها با آن آشنا شدند .در کتاب " روشن فکران قرون وسطی " ژاک لوگف معتقد است که از قرون دوازدهم فرهنگ و تمدن( یونانی – عربی ) به صورت منابع و ماخذ خطی همراه مواد اولیه مثل ادویه ، ابریشم و سایر کالاهای کمیاب در اروپا از بغداد – دمشق از طریق بیزانس و قرطبه وارد اروپا شد . (1)
فرهنگ یونانی
گاهی باید گذاشت عزیزانمان بروند ، جلوی شان را نگرفت
مانع نشد ..
نه فقط برای آنها ، بلکه برای ما هم خوب است ،
تا نروند نمی فهمیم چقدر عاشقشان هستیم
و چقدر لحظات باهم بودن ارزش دارد .. !
این ارزش با رفتن است که بویش به مشام می رسد ، آخر انسان بدرقم مشغول است ، وقت ندارد .. برای هیچ چیز و هیچ کس !
و این مبدل به عادت می شود و کم کم همه چیز عادی به نظر می رسد گویا اتفاقی نیفتاده و اگر هم رخ دهد مهم نخواهد بود ، اما
لحظه وداع لحظه تبلور آن احساسات غبار گرفته انسانی ست ..
بگذاریم بروند ، شاید یک جایی یک روزی اگر بهم رسیدیم دیگر جدا نشویم
به هیچ قیمت !
اینگونه است که انسان ارزش می یابد ..
باید بشود تا فهمید ..
" محمد نبهان | 7 فوریه 2016
پیره زن
او مرا نمی شناخت ، اما من خوب می دانستم تمام سختی های زندگی اش این است که فکر می کند هر بلایی بر سرش می آید حکمت است و باید تسلیم این حکمت الهی باشد ...
به او گفتم مادر جان ، چرا این حکمت ، تسلیم ایمان و این دستان پینه بسته تو نشود !
به خدا قسم دل پاک ات کوه را جا به جا می کند ..
تبسم کرد و چیزی نگفت ..
او مرا نمی شناخت اما من که می دانستم آن کپسول گازی که بر سرش سنگینی می کند و با خود این جا و آن جا کشان کشان می برد ، زیر پایش ...
بله ، زیر پایش ، گازی مواج چون نیل جریان دارد و چند کیلومتر آن طرف تر از خانه محقرش سوزانده و به آسمان دود می شود تا با حکمت الهی تضادی پیدا نکند ..
اما پیرزن همچنان لبخند می زد و می پنداشت که خدا با اوست و من ..
آنگاه که دیدم نوه خردسالش برهنه برای کمک به مادر بزرگش دوان دوان آمد و چنین گفت :
لا اله الا الله .. حسبنا الله و نعم الوکیل
( جز خدا پروردگار دیگری نیست .. خداوند ما را کفایت میکند و او چه خوب نگهبان و یاورى است )
ایمان آوردم ..
که قدر در مقابل وقار و مقام شامخ این پیرزن براستی سر خم کرده است ...
" محمد نبهان "
3 ژانویه 2016
کفش های من یا کفش های تو
کفشم پاره بود و نمی توانستم درست گام بردارم ، ناگهان متوجه شدم آن فردی که جلوی من گام بر می دارد ، لنگ می زند گویا پاشنه کفشش در حال کنده شدن بود ، به او گفتم : آقای محترم ... ببخشید ..
به سوی من برگشت و گفت : بله ..
گفتم : مواظب کفشتان باشید ممکن است زمین بخورید !!
لبخندی زد و گفت : بله بله .. مراقب هستم .. خیلی ممنونم
سپس به من پشت کرد و به حرکت خود ادامه داد که ناگهان همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد و از شدت درد بر خود پیچیدم و فریاد زدم ..
آن مرد به سرعت برگشت و دستم را گرفت
زمین خورده بودم ..
به آرامی زمزمه کرد و گفت : کسی پشت سرش نبود ، بیچاره ..
به او گفتم : با منی آقا ..؟
خندید و به من نگاهی انداخت و گفت : تو چی کفش هایت پاره نبود ؟
" محمد نبهان "
2ژانویه 2016
در کرانه های سکوت
آنجا که بلبلان خاموش اند
و نسیم سخت می نوازد بر چهره ام
به خیالم ،
مرده ام ...
نمی دانستم ، غوغایست
آنجا ...
همه کوچ می کنند ..
" محمد نبهان "
10 دسامبر 2015
باران می بارد
نم نم قدم هایم پهنه خیابان را می شمرد
و زمان تک تک نفس های سردم را ..
اما بگو ..
تو در کجای این گیرو دار ایستاده ای ؟
" محمد نبهان "
11دسامبر 2015
وقتی رفتی ..
نوشته هایم تب کردند ..
قلمم نای لغزیدن نداشت
و نگاهم در کرانه های احساس ، غروب کرد !
بغز در نوردیدم
و تورا همچون خود ، در این تلاطم مواج ، غرق دیدم ..
خیال آن سوی دیگر ..
با خنده هایش مرا چزاند
و آن هایی که تو را نشناختند ..
به جشن نشستند ..
خندیدند ..
رقصیدند ..
و سکوت را به من هدیه دادند
اما تو چه سعادتمندی که رفتی ..
" محمد نبهان "
20 دسامبر 2015
" جامعه و ملت ما نُطق های زیبای حقوق بشری ، فرهنگ ، تمدن و ... زیاد دارند از احساسات و عواطف رقیق روحی خود نیز زیاد سخن می گویند ، آنقدر وِر می زنند که برای یک لحظه فکر می کنید علامه دَهر اند ،
ولی این صحبت ها تا جایی ادامه پیدا می کند که خودشان دور ، بر کُرسی نشسته و یک فنجان چای داغ دست شان باشد وقتی پایشان به وسط قِصه باز شود به یک نُسیان عجیب و غریبی دچار می شوند که نگو و نپرس !
من اسمش را می گذارم ابولای ایرانی مثل ویروس ابولا همه گیر و مُهلک است ، هر که را گرفت زمین گیر می کند .. آنانی که خود احتیاط می کنند که گرفتار ویروس نشوند یا باید گوشه گیر و یا به حداقل ارتباط بسنده کنند تا از آسیب در امان بمانند ! "
--------------------------
پ.ن: نمونه ها بسیار زیاد است ولی به دلیل آنکه حوصله تایپ ندارم از خیرش گُذشتم !
" محمد نبهان "
3 نوامبر 2013
عزیزم
صبح با تو ام
شب ، با خیالت !
و آن نیم لحظه خالی
فکرم ،
در این سئوال مبهوت !
تو ... تو ... تو ..
تو هم دیدی
پس کجای اش نیستی
تو ... تو ... تو ..
به کدام تفکیک ایمان آورم ؟!
در هر لحظه ام ممزوجی
شاید از وجودم
قلمرویی ساختی
که من بی خبرم !
و بی قراری عشق ات
قانون اساسی اش !
" محمد نبهان "
14 ژانویه 2013
تند تند قدم بر می داشت در سرمای شدید آن شب از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت بی آن که بداند به کدام سو می رود . بر اثر سرمای بیش از حد آن شب هر لحظه بر سرعت قدم هایش افزون تر می شد ، از پای نمی ایستاد و همچنان مصمم به جلو می رفت ، افکار مختلف در سرش غوغایی به پا کرده و احساسات مملوء از یاس در دلش حکم فرما شده بود نمی دانست بر این تن خسته ملول چگونه باید گریست و این امواج طغیان گر فکری و احساسی را چگونه باید مهار کرد . اصلا برایش مهم هم نبود به کدام جهت می رود و چه می خواهد بکن
مرد جوان وارد کافه شد تا استراحتی کند ، مستقیم به کنار پنجره رفت و کاملا دور از آن پیره مرد نشست .
پیش خدمت آمد و گفت : چه میل دارید آقا ؟
مرد جوان جواب داد : یک فنجان قهوه تلخ !
موسیقی
The_Weeping_Meadow
در حال پخش بود ، و مرد جوان خیره شده بود به پیره مرد آن سوی کافه و با خودش می گفت :
موسیقی ، کتاب و این پیره مرد ، چه سازی می نوازد برای چشمانم !
همینطور که این جملات را در زیر لب ضمضمه می کرد ، پیش خدمت آمد و قهوه را روی میز گذاشت ، و
گفت : امر دیگری نیست قربان ؟
مرد جوان گفت : نه متشکرم ،
موسیقی و چهره زی
لبخندی زد و گفت : بیا اینجا بنشین کنارم ..البته اگر مایلی که غُر غُر های یک پیره مرد را تحمل کنی ..
مرد جوان بلند شد و با قدم هایی محکم و سنگین آمد و کنار پیره مرد نشست ، پیره مرد احساس کرد که توجه جوان بیشتر متوجه کتاب اوست ، به صحبت هایش ا
پیره مرد با خنده ای بلند گفت : آخرین باری باشد که می گویی پیره مرد ! ، خنده اش را با تبسم پس گرفت و عینک مطالعه اش را برداشت و گفت : اسم من یحیی است !
دوست من بگذار یک مقطعی را از این کتاب را برایت بخوانم ، می خواهم نظرت را درباره این مقطع بدانم ؟ غسان گفت : بفرما بالاخره دوستی باید از یکجا شروع شود ، چ
" یحیی سرش به دار رفت اما از سخن اش باز پس نکشید و عیسی ناصری را که مردم او را به یک دزد ترجیح دادند ، بر کمر صلیب خویش را تا میعادگاه عروجش یک تنه ب
غسان خواندن او را قطع کرد و گفت : می خواهی دردم را تازه کنی یحیی ؟!
یحیی کتاب را پایین آورد و به او گفت : بگذار کامل کنم
غسان گفت : خواهش می کنم من در این
غسان : من مدتهاست که مرده ام ، تابوتم به انتظار مرگ جسدم نشسته !
یحیی خندید و گفت : نمی دانم چه بر سرا
از اول صبح که با امید از خانه خارج شدم تا حالا سرگردان این کوچه ها شده ام ... نمی دانم چه کنم ؟! ... می دانی من نویسنده ام ، مجموعه ای از نوشته هایم را منتشر کردم ولی متاسفانه استقبال خوبی نداشت و برخی از نوشته هایم را ناشران قبول نکرده اند و می گویند بازار چنین نوشته هایی را نمی خوا
جامعه ما چنین نوشته هایی را نمی پسندد ، برو چیزی را بنویس که جامعه از آن لذت ببرد ، به او گفتم چند سالیست که برای این نوشته ها زحمت کشیده ام و واقعا برای جامع
او گفت : چیزی بنویس که بوی پول بدهد ! مهم نیست که چه باشد چیزی را بنویس که جامعه ات دوست دارد ! اگر جامعه ات دوست دارد دروغ بشنود ، پس منتظر چه هستی دروغ بباف و تحویلشان بده ..
به او گفتم : من چیزی را می نویسم که بدان معتقدم !
او گفت : سرانجامی ندارد ... متاسفم نمی توانم کمکی به شما بکنم
نمی دانم چرا زحمت سال ها نوشته هایم این چنین جلوی چشمانم به باد می رود ...اشکال کجاست ...در من یا در جامعه ام ؟!!!!!
باورت نمی شود ولی واقعا نمی دانم چه کنم !
پیره مرد عینک اش را دوباره بر چشمانش گذاشت و گفت : بگذار ادامه داستان را برایت بخوانم پسر جان !
غسان خواست چیزی بگوید ولی پیره مرد بی توجه با صدای بلند به خواندن خودش ادامه داد ...
" .. زمین خالی گشت و به نبود انسان هایی که چنین خالصانه از حق دفاع کنند ، برخود گریست ، اما نمی دانست که بذر حق را پیش از عروج بر تن خاک پاشیده بودند ، و با اولین باران دشت های آن سراسر سرسبز شد ! "
غسان گفت : این یعنی چه ؟! من از این نوشته ها خوشم نمی آید !
پیره مرد قهقه ای زد و گفت : من هم نویسنده ام و این هم کتاب من است ! " یحیی " ... ولی هیچ گاه معروف نشد و همانند تو از جوانی دست به قلم شده ام اما هیچ نتیجه ای از کارهایم ندیده ام ؟!
وقتی وارد کافه شدی با آن همه غم و نگاه های سنگین ! یاد خودم افتادم ، یاد جوانی ام ... برای همین بود که تو را صدا کردم ، خواستم با خودم گپی بزنم اما باورت نمی شود الان که فهمیدم نویسنده ای و سرنوشتت شبه سرنوشتم ، حس می کنم خود خودم هستی !
غسان گفت : تا به حال اسم چنین کتابی را نشنیده ام ؟
یحیی با تبسم دلنشین گفت: نوشته هایم را نیز هیچ ناشری منتشر نکرد ، چند باری با هزینه خودم منتشر کردم ولی استقبال خوبی نداشت ! و من بعد از آن گاه گداری سری به این کافه می زنم و نوشته های خودم را برای دوستانم می خوانم دوست دارم نظراتشان را بدانم ! ولی هیچ گاه نا امید نشدم !
غسان گفت : اخر برای چه می نویسی ؟ برای که ؟
یحیی گفت : پسرم ، من هیچگاه نتوانستم یحیی قصه هایم باشم ، نتوانستم برای آنچه می نویسم سرم را به باد دهم !! .... همانند نجار ناصری نتوانستم درد های جامعه ام را بر دوش کشم ! افسوس .... نوشته هایم بزری نداشت .... پس چگونه می توانم منتظر درو کردن محصولم باشم !
غسان : لبخندی زد و گفت : با آنکه از نوشته هایت غم می بارید اما دردم را التیام داد .. یحیی نیستم ! اما باز می نویسم تا بتوانم به آنچه معتقدم برسم و جامعه ام را به آن سو سوق دهم ... چار
یحیی گفت : من سالهاست که می نویسم سالهاست که نوشته هایم را منتشر می کنم اما هیچگاه با چشم خودم ندیدم نوشته هایم جان می گیرند ، نوشته هایم یک نفر را زنده کرد ! چه می خواهم بیشتر از این ؟ آن هم یکی مثل مرا ... من با چشمان خودم دیدم بزر هایم سرسبز شد کارهایم بیهوده نبود !
غسان با بُهت و تعجب به پیره مرد و حرکاتش توجه می کرد و محو تماشای وی شد ، شور و شعف سر تا پای پیره مرد را فرا گرفته بود نزدیک صبح بود از یحیی درخواست کرد که کتاب ش را به او هدیه دهد ، یحیی چیزی در آن نوشت و به او تقدیم کرد .. با پیرمرد خداحافظی کرد و از کافه خارج شد .
غسان وقتی از کافه خارج شد هوا تقریبا روشن شده بود کتاب را همانطور که به آرامی قدم می گذاشت باز کرد در صفحه اول کتاب ، یحیی چنین برای او نوشته بود .
" بالاخره جواب پافشاری هایم را گرفتم ، بزرهایم را درو خواهم کرد ، یک نفر کتابم را طلب کرد ! ، این یک شروع است ... هنوز دیر نیست "
غسان با چهره ای لبریز از امید به قدم هایش سرعت بخشید تا دوباره به آغوش نوشته هایش و برگ های سفید و خودکارش که منتظرش بود بشتابد .
" محمد نبهان "
28 ژانویه 2014
بنت شرقیه
جاءت بنت شرقیه ایقضتنی من النوم
قالت اصبح ، الصبح جاء
ما رایت نورا ...
قلت لها هل یمکننی ان انام اکثرا
قالت : فی الظلام لا ینام الا من یرید ان ینام !
" محمد نبهان "
20 نوامبر 2015
نتصدى للصواریخ بأجسادنا
و نموت علی أرض أجدادنا
ینهض التراب حین یشتاق للسماء
من الوادی المقدس،
ها هناک..
اؤلئک الأطفال و أمهات یودعون الأرض أثقالها
لا اری شرفا
ولا عارا
ولا حزنا فی وجوه الحکام العرب
قولو لی من أی جنس هؤلاء الخبثاء !
ذنبنا
نغسل وجوههم من العار
یکفی لنا الغزة
ان نقول أنهم ابناء الحرام
" محمد نبهان "
25 جولای 2014
امنیتی
امنیتی ان یفتح السحاب طریقا امشی منه الیک
ان اری من کانت سبب جنونی
و فی ای وادٍ ضاع منی عقلی
امنیتی لیست کبیره
امنیتی ان ارمی قلمی علی الارض
و امزق کل اوراقی و المس وجهک الحنون
و ابتسم
امنیتی ان اتخلی عن هذا العالم
و انام فی جنون عالمنا
ولا احیا
و لا ارجع
فان الحب یعرف کیف یذبح أولاده
" محمد نبهان "
22 می 2014
سالتنی :
لماذا سهران اللیالى؟
قلت لها لیشبع من رؤیه الجمال ،
هذا الحیران
قالت :
ولماذا لا یمضی النهار بالنوم ؟!
قلت :
هل یمکنه ان ینام
و حبیبته فی النهار تبهج الحیاه منه بعد المنام!!!
" محمد نبهان "
10 می 2014
قلبی یریدک
و السماء تشهد
فی الیل استتر ، للصمت
و اسمع ..
دقات قلبی ، شوقی ..
و اسقیها دمعا
" محمد نبهان "
19 اکتبر 2103
انا لست مجرما
انا لست مذنبا
ما هدمت دارا
ما ظلمت نفسا
ما سرقت مالا
ما نقضت عهدا
انا لست مجرما
لاننی انا انا
و اعیش کما أؤمن انا
اطیر فی احضان السماء
و اصدق بحیاه الطیور الاحرار
و اؤمن بحرکه الماء التیار
بین الجبال الاوتاد
فانا هو انا
انا لست مجرما
لاننی ارى الحیاه کما هی هی
و احب الناس کما هم هم
و قلت احب کل الالوان
بنفس الحجم أبیضها و اسودها
2
انا لست مجرما
رایت المشنقه
سمعت ضحکه الضباط
رائحه الاموات
و همهمة الناس
فی مجالس الاحقاد
و قلت لا اعتقد بالقیود
و اسر الفکر فی فراش الجور
لا اتهم بشرا و لا اکره شخصا
فانا اعتقد بدین حب
لکن وا أسفاه
فمن یعتقد بذالک فهو مجرما فی عصرنا
و ضال کما یزعمون
" محمد نبهان "
10 اکتبر 201
دلینی الیک
الی حنانک
و الی ضفائرک و جنون احساسک
دلینی الیک
فلا تقنطى من رحمه ربنا
ولاتخجلی من سنه حبیبنا
دلینی الیک
و امسکی یدی
صدقینی
فانا اکتب قصیدتی لاخرها
فلا احب القیود
ولا احب الضیاع فی سواد الیل
لمحه صغیره منک
ترسم قصیدتی علی وسادتک
دلینی فی الظلماء
تحت الامطار و فوق اعشاب الغابات
ضمینی من البرد و الطوفان
و من عجز کلمات الحب فی الاشعار
دلینی الیک
الی عطر حضنک
و حراره شفتاک
برمشه عیناک
فوالله انا ضلیت الطرق
الیک والی وطنی
الی من احببتها و عشقتها
بالجسد والاحساس
وأنا ها هنا اعترف
ان الحب ، ضوء کل عاشق مجنون
و مفتاح کل ضائع مهجور
لکن یا سیدتی
دلینی
حتی لا اکذب علی نفسی
و لا امثل کعاشق قدیم
فانا ابداء من جدید ، بتاریخ العشاق
و افتح دفاتر القصائد من منتصفها
ولا اتحمل قرائتها من اولها الی اخرها
انا مجنون بلا صبر
فقط
دلینی الیک و الی وطنی
واترکی الباقی للمجنون
" محمد نبهان "
8 نوامبر 2012
حبیبتى
هل تذکرین نکهة اللیمون
و رمل البحر فى الشتاء تحت المطر
هل تذکرین العصفور المبلل
وهو یأوى تحت ورق الشجر
هل تذکرین نقوش احلامنا على رمل البحر
رکضنا وترکنا کل شئ خلفنا
و رقصنا تحت المطر
هل تذکرین احلامنا فى السماء
والنجوم البراقة تنادى الملائکه بالفرح
ذهب النوم .. تعطل العمل .. وحضن الجنون العقل
و هل تذکرین من قاد قارب الحب فى امواج الحیاه
فأنا لا اتذکر إلا حبک وحنانک المرسوم فى قلبى
والیل الذى لمست فیه ضفائرک تحت ضوء القمر
وعشقنا وضحکنا ولعبنا فى احضانه
حبیبتی
فانا ولدت من یوم لقائک
و عشت من یوم فتحت عینی برسم الله علی وجهک
انام وانتی فی خیالی ..
واصحی و انتی على بالی
و الی این المفر و این الحل ؟
یا فراشه قلبی
هل تجوز الحیاه بلا هواء
أو یعیش البشر بلا تنفس
فوالله قد اصبحتی حیاتی
و اتنفس وأحیا بحبک
حبیبتی
فانا ولدت منذ وجدتک ..
و بدأت الحیاه بین حنایا قلبی و سطور اشعارى
فانا اعیش فقط من أجل رؤیاک ..
من أجل أن ارقص معک تحت الامطار
وها أنا أعلن هنا ..
أن یوم لقائک هو ملکا لتاریخ الاعیاد فى قلبى
حبیبتی
انت فقط حبیبتی
و هذا انا ، انا ....
و هذه قصتی
" محمد نبهان "
15 اکتبر 2012
کنتی لحظه فی خیالی
طرتی کالطیور الحره فی سماء العالی
قلت یا ریت اقبضت علیکی و حضنتکی
واشمیت ریح الامالی
ولکن انتی طرتی فی العالی
ولا اقدر اعثر علیکی حتی ببالی
قلت لنفسی یا ریت یا ریت کنت مثلکی
حضنت الهوی و وصلت الی الحبیب الغالی
ولکننی فقدت الوعی فی منتهی الشعر
لان الهوی الان لیس فی داری
وانا ثقیل الوزن ،
لیس کمثل الطیرطائر فی سماء الحبیب الغالی.
" محمد نبهان "
28 جولای 201
اردت اکتب شعرا
سطرت الکلمات
ونقشت بالجوهر على ورقة بیضاء
نفخت فیها بکل ما امتلک من احساس
لکن
لا ادری لماذا اغواها العشق و خرج الکلام عن السیطره
و ابتعد الی دیار الهذیان ...
" محمد نبهان "
12 اگوست 2012
حبیبتی
وقعت بمشکله خطیره
لاتنحل و لاتنسی
لاتبتعد ولا تتقرب
فأنا برموش عینیک مفتونا
بالکحل الاسود مندهشا
فی ستار حجبک محجوزا
والقلب العاشق فی صدری محفوظا
حب یلهمنی لمس ضفائرک الممدودة
فی سواد الیل تفرش رائحه کالازهار محسوسه
و شفتاک ....
آه من شفتاک
تتلمع من طعم نعومتها و تبتسم مسروره
حین الخطر یواجهنی لا افهم و لا عقلی یساعدنی
حبیبتی وقعت بمشکله خطیره
فهل من ناصر ینصرنی ..
و من حبک یخلصنی
" محمد نبهان "
10 اکتبر 2013
جبروتک
حدیدی جدا جبروتک
فانا لم أعد ارى احد یا امیرتی
فقط انظری فى عینی ...
و اسمعی من اذنی ...
الی جمالک ورقة صوتک
حینها ستفهمین ...
لماذا ترکت الدنیا و تجننت !
" محمد نبهان "
13 اکتبر 2012
امنیتک هى ان تخرجینی من حنایا قلبک
و تمحینی کأنى لم اکن یوما
و تریدین ان افارق المحبوب
و اتجاهل الحب المحبوس فی قلبی
اعلم
ان لا طریق للعوده
و انى احارب المجهول
تتحدینی حتی اخالف القدر
و اغض النظر
عن القلب و الروح والوفاء
اعلم
ان لا سبیل للمجانین
سوى الحب و الحب و الحب للحب
و الموت و الموت و الموت للقدر
فالوفاء طریقهم و الحب سیرتهم و الابتسامة جرحهم
فلا تخافى منهم ان علمتی یوما
صمت و فارق الحیاه
لانى اعلم
ان العاشق یعیش من اجل سعاده الحبیب
ویکفیه ان یرى ابتسامته
حتى ولو من بعید ..!
" محمد نبهان "
10 سپتامبر 2012
سمیتک صدیقی
سمیتک صدیقی
بعیدا ام قریبا
سعیدا ام حزینا
شئت ام ابیت
ستبقى صدیقی
لا مجال للهرب یا صدیقی
فهل للاسماک بغیر الماء سبیل
وهل تظننی اعیش سواک لحظه سعیدا ؟!
فانت مخطءٌ بلاشک
فی القلب نجوم ان کدرت واحده
لا قیمه للحیاه بعدها
سمیتک صدیقی
ادخلتک فی قلبی سراجا
فطابت اوجاعی
وذهق القلَق فی قلبی حدوثا
طیفک فی احلامی
نُسیت اوهامى
فاحتفلت به اللیالی
لا مجال للرفض یا صدیقی
او تبتعد منی عزیزی
فان زعلت منی بلا عفو
لا تلومنی یا حبیبی
لان الموت اهون من فراقک یا طبیبی
انی سمیتک صدیقی
لا تکن کالسحابه التی تخفى الشمس
حتی لا یری نفعها ذرا
و لا تکن کالقمرتبخس انوارها
و تملاء الارض من سوادها
انی سمیتک صدیقی
لانک تشابه الشمس
تسطع انوارک و تحترق اجزائک
و تنشر من حنانک الی من لا تحب
انی سمیتک صدیقی
لان اصدق انت حبیبی و عزیزی
ولن تترکنی بسهوله
مهما کانت الظروف سیئه
" محمد نبهان "
11 اکتبر 2013
و انا
و انا حینما یتمرد قلبی
ینطق قلمی
و تحزن معی اللیالی
و یجمع بکائی ... اوراقی !
تنام فیها اوجاعی
حین افکر بمماتی
و بدایه افراحی
" محمد نبهان "
21 ژانویه 2013