شیخ ابوعلی ..
از روی صندلی بلند شد دست اش را در جیب اش برد و سپس پاکت سیگار قرمز رنگ اش را بیرون آورد ، انتهای پاکت را با کف دست اش چند باری زد و سیگاری از آن بیرون آورد و بر روی لب اش قرار داد و روشن اش کرد .
چند قدم این ور و آن ور رفت ، اما اضطراب تمام وجود اش را فرا گرفته بود و نمی توانست یکجا بایستد ، دائما دستمال را بر پیشانی اش می مالید و چهره خیس اش را با آن خشک می کرد ،