رد یک رؤیا
رد یک رؤیا ..
چیزی با من زاییده شده ، چیزی شبیه به پایان ، شبیه به هرگز ها و نباید ها ..
شوری در میان جوهر خودنویسم با من بر روی برگ های سفیدم می لغزد و نسیمی ، سحرگاهان با پلک هایم عشق بازی می کند ، بی آن که از روشنایی خبری باشد !
پیش از طلوع ، بوی قهوه ایی را که پدرم درست کرده حس می کنم و پیش از بیداری اش آن را می نوشم ..
چند قدم با تنهایی در گیجی شب در حیاط خانه خلوت می کنم و با آن نخل همسایه که در پشت دیوار آجری پنهان شده ، به نوشیدن نگاه هایمان چند لحظه ای می نشینم ..
می دانم چیزی با من زاییده شده ، شبیه به خیال ، شبیه به آرزو ، چیزی که احساس را در من می رقصاند ، بوی ست غریب که دلتنگی هایم را بینا می کند ، می توانم تنفس اش کنم و باز دم اش را بچشم ، چیزی شبیه به باد ،
رؤیایی برای یک فنجان قهوه تلخ در ظهر شرجی تابستان های اهواز ، در کناره های شطی مواج و سایه های نخل هایی که همان باد ، خیال اش را با خود خواهد آورد و به هیئت امید در ذهن مان می دمد !
ناگهان ..
گنجشکان آمدند ، نخل سکوت کرد چیزی نگفت ، آسمان بالای سرمان خط خطی شد و شاخه های درختان به لرزش افتادند ، همه وراجی کردند و گردوخاک های تن شان را با روشنایی در میان گذاشتند جز نخل همسایه ..
صبح ، تند تند درخانه ها را یک به یک کوبید ، به در خانه ما رسید ، توجهی نکردم ، اما .. باز کوبید و کوبید .. !
صبح ، خوب می دانست ، چیزی زاییده شده ، چیزی شبیه به یک رؤیا .. و احتمالا صاحب آن هرگز نمی خواهد ، بیدار شود .. !
به نخل نگاهی انداخت ، چشمانش خمار بود ، مطمان شد رد رؤیا را گرفته ، از دیوار بالا رفت و از پنجره اتاق داخل شد !
" محمد نبهان ، 16 یولیو 2016 "
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.