به من آموخت !
زنی وارد آرایشگاه مردانه شد ، هوا گرم بود خستگی از سر و رویش می بارید نفس نفس می زد نشست بی آن که سخنی بگوید ، از کتاب هایی که در دست اش بود می توانستم حدس بزنم کارش چیست ، پس از چند لحظه ، سکوت را شکست و به سوی آرایشگر نگاهی انداخت ،
گفت : چند کتاب برای فروش دارم نگاهی نمی اندازید .. آرایشگر با نگاه مرا نشانه رفت ..
و گفت : دوستم اهل کتاب است به او نشان دهید ..
چند لحظه ای طول نکشید ، که دیدم هشت نه کتاب در دستانم قرار دارد ، نگاهی انداختم اما همه آن ها کتاب آشپزی و روانشناسی بود .. چیزی را پیدا نکردم که چشمم را بگیرد ..
به او گفتم : ببخشید ولی چیزی که باب طبعم باشد پیدا نکردم !
از جای اش برخواست ، لبخندی آرام بر چهره اش نقش بست ، دلسرد نشد ، تمام جزئیات چهره خندان اما خسته اش ، خبر از شخصیتی استوار می داد ..
آرام گفت : نباید نشست ، نشستن کاری را از پیش نمی برد ، آدم موفق حرکت می کند ...
باید حرکت کرد !
و رفت ، به خودم که آمدم آرایشگاه را ترک کرده بود . خواستم کتابی از او بخرم اما دیگر دیر شده بود ، او در امتداد خیابان در میان ازدحام جمعیت ناپدید شد .
پشیمان شدم .. به خودم گفتم : ای کاش کمکش می کردم !
اما حقیقت این بود که خداوند این فرصت را از من گرفت تا جای آن ترحم سخیف ، شخصیت و شان بزرگ او ، در ذهنم جلوه گر شود ..
بله او به من چیزی آموخت که تا به حال نیاموخته بودم ..
" محمد نبهان | 2 مارس 2016 "