شط

مجموعه دست نوشته های شخصی محمد نبهان

شط

مجموعه دست نوشته های شخصی محمد نبهان

شط

آنان که خدا را می جویند ، او را می ستایند و درحالی که او را می جویند ، می یابندش و در همان حال که او را می یابند ، می ستایندش !

" آگوستین قدیس - اعترافات "

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

جامعه ما ..

" جامعه و ملت ما نُطق های زیبای حقوق بشری ، فرهنگ ، تمدن و ... زیاد دارند از احساسات و عواطف رقیق روحی خود نیز زیاد سخن می گویند ، آنقدر وِر می زنند که برای یک لحظه فکر می کنید علامه دَهر اند ،
ولی این صحبت ها تا جایی ادامه پیدا می کند که خودشان دور ، بر کُرسی نشسته و یک فنجان چای داغ دست شان باشد وقتی پایشان به وسط قِصه باز شود به یک نُسیان عجیب و غریبی دچار می شوند که نگو و نپرس !
من اسمش را می گذارم ابولای ایرانی مثل ویروس ابولا همه گیر و مُهلک است ، هر که را گرفت زمین گیر می کند .. آنانی که خود احتیاط می کنند که گرفتار ویروس نشوند یا باید گوشه گیر و یا به حداقل ارتباط بسنده کنند تا از آسیب در امان بمانند ! "

---------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: نمونه ها بسیار زیاد است ولی به دلیل آنکه حوصله تایپ ندارم از خیرش گُذشتم !


" محمد نبهان "
3 نوامبر 2013


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸
محمد نبهان

میدانی

 عزیزم
صبح با تو ام
شب ، با خیالت !

و آن نیم لحظه خالی
فکرم ،
در این سئوال مبهوت !
تو ... تو ... تو ..
تو هم دیدی
پس کجای اش نیستی
تو ... تو ... تو ..

به کدام تفکیک ایمان آورم ؟!
در هر لحظه ام ممزوجی
شاید از وجودم
قلمرویی ساختی
که من بی خبرم !
و بی قراری عشق ات 
قانون اساسی اش !


" محمد نبهان "
14 ژانویه 2013

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمد نبهان

یحیی

تند تند قدم بر می داشت در سرمای شدید آن شب از کوچه ای به کوچه ای دیگر می رفت بی آن که بداند به کدام سو می رود . بر اثر سرمای بیش از حد آن شب هر لحظه بر سرعت قدم هایش افزون تر می شد ، از پای نمی ایستاد و همچنان مصمم به جلو می رفت ، افکار مختلف در سرش غوغایی به پا کرده و احساسات مملوء از یاس در دلش حکم فرما شده بود نمی دانست بر این تن خسته ملول چگونه باید گریست و این امواج طغیان گر فکری و احسا
سی را چگونه باید مهار کرد . اصلا برایش مهم هم نبود به کدام جهت می رود و چه می خواهد بکن
د همینطور ادامه می داد ، نفس نفس زدن هایش در هوای سرد آن شب پدیدار بود و در آن سیاهی ، حباب های ابری سفیدی حولش را گرفته بود ، اما او همچنان به جلو می می رفت گویی می دانست به کجا ، 

پس از چند ساعت سرگردانی در کوچه ها ناگاه چراغ کافه ی کوچکی را از دور دید . به آن جا که رسید قبل از ورود ، دو دست خود را کنار صورت اش گرفت تا بتواند درون کافه را از پنجره بیرونی آن ببیند .. به محض آن که صورتش را جلوی پنجره بُرد ، چشم های پیره مردی را دید که سر اش را پایین
آورده و از بالای عینک مطالعه اش به او خیره شده بود .

پیره مرد لبخندی زد ، کتابش را بالا گرفت و به مطالعه اش مشغول شد .. 
مرد جوان وارد کافه شد تا استراحتی کند ، مستقیم به کنار پنجره رفت و کاملا دور از آن پیره مرد نشست . 
پیش خدمت آمد و گفت : چه میل دارید آقا ؟
مرد جوان جواب داد : یک فنجان قهوه تلخ !
موسیقی
The_Weeping_Meadow 
در حال پخش بود ، و مرد جوان خیره شده بود به پیره مرد آن سوی کافه و با خودش می گفت :
موسیقی ، کتاب و این پیره مرد ، چه سازی می نوازد برای چشمانم ! 
همینطور که این جملات را در زیر لب ضمضمه می کرد ، پیش خدمت آمد و قهوه را روی میز گذاشت ، و 
گفت : امر دیگری نیست قربان ؟
مرد جوان گفت : نه متشکرم ،
موسیقی و چهره زی
با و آرام پیره مرد آن چنان مدهوشش کرده بود که قهوه اش سرد شد ناگاه پیره مرد از آن سو ، متوجه توجه مرد جوان نسبت به خودش شد و با صدای بلند از آن سوی کافه فریاد زد 

و گفت : ای جوان تو هم مثل من بی خواب شدی ! و بر خلاف همه مردم در این سرمای وحشتناک ، شب را بیرون می گذرانی که ساز مخالف بزنی !؟ من پیره مردم پس تو چرا !
لبخندی زد و گفت : بیا اینجا بنشین کنارم ..البته اگر مایلی که غُر غُر های یک پیره مرد را تحمل کنی .. 
مرد جوان بلند شد و با قدم هایی محکم و سنگین آمد و کنار پیره مرد نشست ، پیره مرد احساس کرد که توجه جوان بیشتر متوجه کتاب اوست ، به صحبت هایش ا
دامه داد و گفت : البته نباید انکار کنم من از تنهایی بدم می آید ، کتاب رفیق خوبیست اما انسان را از تنهایی خارج نمی کند . بلکه روح او را مدتی نسبت به واقعیات تخدیر می کند ! و در این بین هم چند نکته ای حواله تفکراتش می کند که شاید تاثیر گذار هم باشد . 

مرد جوان لبخندی زد و گفت : اسم من غسان است ، اسم تو چیست پیره مرد ؟
پیره مرد با خنده ای بلند گفت : آخرین باری باشد که می گویی پیره مرد ! ، خنده اش را با تبسم پس گرفت و عینک مطالعه اش را برداشت و گفت : اسم من یحیی است !
دوست من بگذار یک مقطعی را از این کتاب را برایت بخوانم ، می خواهم نظرت را درباره این مقطع بدانم ؟ غسان گفت : بفرما بالاخره دوستی باید از یکجا شروع شود ، چ
ه چیز بهتر از یک کتاب !

یحیی عینکش را بر صورت اش گذاشت وچهره اش را در پشت کتاب پنهان کرد و با صدایی لرزان و مملوء از آرامش شروع به خواندن کرد 

" یحیی سرش به دار رفت اما از سخن اش باز پس نکشید و عیسی ناصری را که مردم او را به یک دزد ترجیح دادند ، بر کمر صلیب خویش را تا میعادگاه عروجش یک تنه ب
ا پاهای خسته و رنجورش کشید !


غسان خواندن او را قطع کرد و گفت : می خواهی دردم را تازه کنی یحیی ؟!
یحیی کتاب را پایین آورد و به او گفت : بگذار کامل کنم 
غسان گفت : خواهش می کنم من در این
اریکی شب و در این سرمای عجیب و غریب که امشب گریوان شهرمان را گرفته به اینجا آمده ام که کمی از درد هایم ، نا امیدی ام را بکاهم ، همه چیز را فراموش کنم و همه احساسات و افکارم که در دلم مثل آتش زبانه می کشد را کمی سرد کنم ! اما گویا تو می خواهی دوباره شعله درد هایم را افزون کنی ! ... اگر می دانستم خانه می ماندم ... ! 

یحیی با خنده گفت : نکنه تورا هم به دار آویختن ...
غسان : من مدتهاست که مرده ام ، تابوتم به انتظار مرگ جسدم نشسته !
یحیی خندید و گفت : نمی دانم چه بر سرا
ت آمده ، من هم که میبینی اینجا نشسته ام از تنهایی خانه به این کافه پناه آورده ام شب ها تاپاسی از آن اینجا می نشینم و با رهگذران و مشتریان این کافه البته با آنهایی که حس می کنم هم سنخیم ، گرم می گیرم و گپ و گفت گوهایی دارم و اکنون دوستان خیلی خوبی را دارم که در این کافه با آنها آشنا شده ام ..گه گاهی هم در نشست هایی که با دوستان دارم درباره ادبیات و کتاب های جدید گفت و گوهایی هم می کنیم . 

غسان گفت : یحیی من با خودم می جنگم .... با خودم .... نمی دانم از خودم و از این مردم به کجا فرار کنم !
از اول صبح که با امید از خانه خارج شدم تا حالا سرگردان این کوچه ها شده ام ... نمی دانم چه کنم ؟! ... می دانی من نویسنده ام ، مجموعه ای از نوشته هایم را منتشر کردم ولی متاسفانه استقبال خوبی نداشت و برخی از نوشته هایم را ناشران قبول نکرده اند و می گویند بازار چنین نوشته هایی را نمی خوا
هد ! 

نمی دانم باید چه کنم ؟ می دانی یحیی امروز پیش ناشری بودم و او پس از خواندن نوشته هایم گفت :
جامعه ما چنین نوشته هایی را نمی پسندد ، برو چیزی را بنویس که جامعه از آن لذت ببرد ، به او گفتم چند سالیست که برای این نوشته ها زحمت کشیده ام و واقعا برای جامع
ه ام مفید است .. 

او خندید و گفت : کار تو چیست : گفتم تنها کار من نویسندگی ست .. 
او گفت : چیزی بنویس که بوی پول بدهد ! مهم نیست که چه باشد چیزی را بنویس که جامعه ات دوست دارد ! اگر جامعه ات دوست دارد دروغ بشنود ، پس منتظر چه هستی دروغ بباف و تحویلشان بده ..
به او گفتم : من چیزی را می نویسم که بدان معتقدم ! 
او گفت : سرانجامی ندارد ... متاسفم نمی توانم کمکی به شما بکنم 
نمی دانم چرا زحمت سال ها نوشته هایم این چنین جلوی چشمانم به باد می رود ...اشکال کجاست ...در من یا در جامعه ام ؟!!!!!
باورت نمی شود ولی واقعا نمی دانم چه کنم ! 
پیره مرد عینک اش را دوباره بر چشمانش گذاشت و گفت : بگذار ادامه داستان را برایت بخوانم پسر جان !
غسان خواست چیزی بگوید ولی پیره مرد بی توجه با صدای بلند به خواندن خودش ادامه داد ...

" .. زمین خالی گشت و به نبود انسان هایی که چنین خالصانه از حق دفاع کنند ، برخود گریست ، اما نمی دانست که بذر حق را پیش از عروج بر تن خاک پاشیده بودند ، و با اولین باران دشت های آن سراسر سرسبز شد ! "

غسان گفت : این یعنی چه ؟! من از این نوشته ها خوشم نمی آید !
پیره مرد قهقه ای زد و گفت : من هم نویسنده ام و این هم کتاب من است ! " یحیی " ... ولی هیچ گاه معروف نشد و همانند تو از جوانی دست به قلم شده ام اما هیچ نتیجه ای از کارهایم ندیده ام ؟! 
وقتی وارد کافه شدی با آن همه غم و نگاه های سنگین ! یاد خودم افتادم ، یاد جوانی ام ... برای همین بود که تو را صدا کردم ، خواستم با خودم گپی بزنم اما باورت نمی شود الان که فهمیدم نویسنده ای و سرنوشتت شبه سرنوشتم ، حس می کنم خود خودم هستی ! 
غسان گفت : تا به حال اسم چنین کتابی را نشنیده ام ؟ 
یحیی با تبسم دلنشین گفت: نوشته هایم را نیز هیچ ناشری منتشر نکرد ، چند باری با هزینه خودم منتشر کردم ولی استقبال خوبی نداشت ! و من بعد از آن گاه گداری سری به این کافه می زنم و نوشته های خودم را برای دوستانم می خوانم دوست دارم نظراتشان را بدانم ! ولی هیچ گاه نا امید نشدم !
غسان گفت : اخر برای چه می نویسی ؟ برای که ؟
یحیی گفت : پسرم ، من هیچگاه نتوانستم یحیی قصه هایم باشم ، نتوانستم برای آنچه می نویسم سرم را به باد دهم !! .... همانند نجار ناصری نتوانستم درد های جامعه ام را بر دوش کشم ! افسوس .... نوشته هایم بزری نداشت .... پس چگونه می توانم منتظر درو کردن محصولم باشم ! 
غسان : لبخندی زد و گفت : با آنکه از نوشته هایت غم می بارید اما دردم را التیام داد .. یحیی نیستم ! اما باز می نویسم تا بتوانم به آنچه معتقدم برسم و جامعه ام را به آن سو سوق دهم ... چار
ه ای نیست ... باید برای آنچه که معتقدی از همه چیزت بگذری !

یحیی پس از کلام غسان سر از پا نمی شناخت ، آنقدر شاد شد که انگار می خواست پرواز کند بلند شد و غسان را در آغوش گرفت و او را بوسید ، غسان با تعجب به پیره مرد نگاه می کرد و سر از این کار های عجیب پیره مرد در نمی آورد با لحن عجیب به او گفت : یحیی چه شده ؟؟؟؟ چرا اینقدر خوشحالی !!! چیزی شده .. 
یحیی گفت : من سالهاست که می نویسم سالهاست که نوشته هایم را منتشر می کنم اما هیچگاه با چشم خودم ندیدم نوشته هایم جان می گیرند ، نوشته هایم یک نفر را زنده کرد ! چه می خواهم بیشتر از این ؟ آن هم یکی مثل مرا ... من با چشمان خودم دیدم بزر هایم سرسبز شد کارهایم بیهوده نبود !
غسان با بُهت و تعجب به پیره مرد و حرکاتش توجه می کرد و محو تماشای وی شد ، شور و شعف سر تا پای پیره مرد را فرا گرفته بود نزدیک صبح بود از یحیی درخواست کرد که کتاب ش را به او هدیه دهد ، یحیی چیزی در آن نوشت و به او تقدیم کرد .. با پیرمرد خداحافظی کرد و از کافه خارج شد .
غسان وقتی از کافه خارج شد هوا تقریبا روشن شده بود کتاب را همانطور که به آرامی قدم می گذاشت باز کرد در صفحه اول کتاب ، یحیی چنین برای او نوشته بود . 

" بالاخره جواب پافشاری هایم را گرفتم ، بزرهایم را درو خواهم کرد ، یک نفر کتابم را طلب کرد ! ، این یک شروع است ... هنوز دیر نیست "

غسان با چهره ای لبریز از امید به قدم هایش سرعت بخشید تا دوباره به آغوش نوشته هایش و برگ های سفید و خودکارش که منتظرش بود بشتابد .


" محمد نبهان "
28 ژانویه 2014


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
محمد نبهان

بنت شرقیه


جاءت بنت شرقیه ایقضتنی من النوم 


قالت اصبح ، الصبح جاء


ما رایت نورا ...


قلت لها هل یمکننی ان انام اکثرا 


قالت : فی الظلام لا ینام الا من یرید ان ینام !




" محمد نبهان "
20 نوامبر 2015



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۷
محمد نبهان