معنا
به هرکجا چشمانم سو می کشد
سایه ای به نقش تو ، خیال می زند
بوی ات ..
آن شال سیاهت
که به ریسمان آسمانم چنگ چنگ..
می داند
آن وقت ، که در گلاویز باد
هم آواز نسیم
گیسوانت هم آغوش و رقص اش به میان
قلبم هُری ریخت !
بادکی آمد
زبان بر نگرفت ،
رسوایت کرد رسوا ...
به رعشه گرفت ، زمانه
هر آنچه لمس مسیحایی ات
عشوه می کرد
زمین و زمان گیج و مَنگ
در آن مستی
چُرت زده ، خمار خمار
می روی اما تو ، بی آن که بنگری
آن وراء ،
عطرت هراسان به دنبال تن ات ،
دوان دوان ..
نُسیانِ قسمتی از خود ،
این جا ..
آن جا..
عریان و رها
بی خبر ، فتنه می کند تا درت یابد
غیرتم را سُک داد
چِزاند
و به توحُش مردنه ام دامن زد
آن کنار
سوختم ،
بی صدا ..
بی آنکه شعله های حسادت سر باز زند
می دانستم ،
هوشیارم
فقط من
من ...
نمی دانم چرا
سنگ فرشها همه فقط
جای پای تو را حفظ کرده اند
همه می گویند
بوده ای ..
و علم های افتخار بر شانه های خود
می رقصانند ...
حتی دیوار ها
صدایشان در آمد
آنقدرکه در توازی با تو ،
چشم هایشان
به خیرگی ات کم سو ،
کور رنگ ...
فَلک زده ها ، دیگر نای رفتن شان
کو کو ...
و در حسرت یک تقابل
در این توازی بی سرانجام
میلیون ها سال است
گوشه کِز کرده اند
اکنون که بر سر دو راهی ام
چشمانم باز می گوید
آن سو
این سو
اما
دیگر قدمی بر قدم بر نمی دارم
در رَد تو
می خواهم مسخ شوم !
همان گونه که معنا ، بر دار یحی
تبسم کرد ...
من نیز از اینجا به بعد
دیگر
چیزی نخواهم سرود
و با تمام هوشیاریم نفس خویش را
بر تن هیچ کاغذی
به استعارت نخواهم داد !
" محمد نبهان - 4 اکتبر "
زن
در تمام دنیا برای هر مردی
فقط یک زن وجود دارد
تکانش می دهد
به حیرت می کشاند
همه چیز چو باران در چشمان اش به هنگام طلوع اش فرو می ریزد
درد را در آغوش می کشد
و جزئیات هستی را مو به مو از بر ،
خدا را می یابد ،
در آن جا که هیچ مکتبی نیاموخته
و نور را می چشد ،
در آن جا که همه آن را فقط می بینند
سر و کارش به گنجشکان می اُفتد ،
چند لحظه ای در روز ، خیرگی می بلعد !
و از نسیم صبح لذت خویش را می چیند
عاشق قهوه می شود !
و در تاریکی شب ها ، تنها از ابعاد تلخ این دنیا می گرید ...
اما آن زن ...
به رسم عادت قَدَر
باید تا ابد مفقود شود
تا شخصی متولد شود ،
که خدا دوست می دارد !
" محمد نبهان - 18 اکتبر "