شط

مجموعه دست نوشته های شخصی محمد نبهان

شط

مجموعه دست نوشته های شخصی محمد نبهان

شط

آنان که خدا را می جویند ، او را می ستایند و درحالی که او را می جویند ، می یابندش و در همان حال که او را می یابند ، می ستایندش !

" آگوستین قدیس - اعترافات "

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

۱۲۲ مطلب توسط «محمد نبهان» ثبت شده است

درهم ریخته ام



درهم ریخته ام
همانند عصیان یک صخره
آنگاه که به چنگال موج قامت خم نمی کند
سرکش ام !
به سیلاب های بی خبر می مانم
جُنبان ،
در سکوت دشت ها
ندای خروش سر می دهم

درهم ریخته ام
همانند آبراه ها ...

راه می یابم
میان تن ها
خواهم بلعید انتظار ،
سکوت...

خِفت را خواهم شُست
و اقیانوس را بر تن این جزیره
خواهم کشید !


" محمد نبهان - 27 سبتامبر 2014 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۵:۱۰
محمد نبهان

دخترک


نمی دانستم باز تو را خواهم دید
و چشمانت به قواعد فیزیک بی اعتنا
رهایم نمی کنند
در تاریکی شب
آن جا که نه چشم سو می کشد
و نه حوصله وقت دارد
خیال با خودش کلنجار می رود
در مسیری دور
تهران

اتوبوس و دخترکی در آغوش پدر
با زلفان زرد
چشمان سیاه
عِشوه می آمد
می درخشید
و مست مرا می جُست
خیره ، شلاق زنان
تنم ، به هارمونی سِحرش فریفت
می رقصید بی مهابا
مویش بر شانه های پدر می کشید
از این سوی
از آن سوی
لبخند هایش اما ، می گزید ،
راه گریز
کتمان ، نیافتم چشمانش را ..

چشمانم را گفتم بدرود ،
خیال ات هجمه برد
پلک زدم
خنده های دخترک چِزاند ، مرا
آن جا که خشکیده بودم

ایمان آوردم
چشمانش حلول تو را در خویش منکر
نمی شود !
بی صدا بدو گفتم : سلام
سری تکان داد
گفت : اوس ، همه خوابند !


" محمد نبهان -17 اکتبر 2014 " 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۵:۰۳
محمد نبهان

عزیزم

عزیزم ،
نوشته هایم بُو می دهد !
عطر تن ات ..
و همان بوی همیشگی گیسوانت ،
نَم باران ..

اگر بگویم ، طعم لبانت ..
آن وقت چه ؟!
باورت می شود ، چون مسیح ،
معجزه می کنی !


" محمد نبهان - 21 آوریل 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۴۴
محمد نبهان

باید به جایی رفت


باید به جایی رفت
که بلند ترین صداها ،
قار قار طبیعت باشد !
و زیبا ترین نوازش سحرگاهی ،
نسیم ...
با بوی دست به یقه شده شب بو ها ...
نه خمپاره های شصت خودی !
و نه تکفیر های صیادان انسان !

باید به جایی رفت
که نوک پیکان به سوی طلوع نشانه رود ...
از سایه نخل ها نهراسید !
و به هنگام پرواز عقاب ،
به لانه اش بذل رحمت پاشید
که ماری در نزدیکی آن می خزد !

باید به جایی رفت
که اگر صورت بر خاک لَمید
صدای آب در همان نزدیکی .... !
با عطر خاکِ قدم رهگذران بی نام ..

باید به جایی رفت
که تفنگ ها لال شوند
از زبانه زخم ها صبر بچکد ،
و با شله مادرانمان التیامش دهیم !



" محمد نبهان - 4 ژانویه 2013 "
----------------------------------------------------------------
شله : نام محلی روسری خاص زنان عرب است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۴۰
محمد نبهان

قهوه تلخ

معجزه می کند
همان یک فنجان قهوه تلخ
وقتی اثری می ماند ، ته فنجان !
یک سمبل ...
و شاید هم یک امید

مگر نمی بینی کار فال گیران قهوه را
بشارت ، بیش از این !
وحی از ته فنجان بلند می شود ..
نوای آمدن می زند

و روح آزادی از شرجی ظهرگاه جنوب ، غبطه می خورد !
به تضاد ، سیاهی ..
و سپیدی خود می خندد
و عقب می ایستد !

آن روز ..
آری ..
همان قهوه تلخ
همان سیاهی ته فنجان
یک سمبل ...
معجزه می کند

تا آن زمان که سایه نخل برفراشته
و زیر نگاه داغ تنور ،
خجل !
هوسه های (*) عربی
فریاد خواهند کشید !
روایت آن قهوه را ...

و با عشق آن تلخی
شعرها خواهند سرود !


" محمد نبهان - 24 فوریه 2013 "

---------------------------------------------------------------------------
(*) هوسه یا یزله :
که نوعی شعر رباعی است و بیشتردرون مایه حماسی دارد و
در عروسی ـ عزا ـ جنگ ـ نزاعها خوانده میشود هوسه را در
زبان فارسی یزله میگویند.
هنگام یزله کردن جمعی دور یزله کننده گرد می آیند و پس از
آن شاعر یا یزله کننده هوسه اش را می خواند و پس ازاتمام
هوسه جمعیت با پایکوبی مصراع چهارم را با خواننده هوسه
همسرایی می کنند.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۵
محمد نبهان

بخوابد !

می نوازند نوای عود و قانون را
لطیف است ؟! ..
نه !
دلگیر ، دورش کنید ...

لباسهای سفیدِ بلند می پوشند
بگذار بپوشند ؟! ..
نه !
پارچه شان سرمایه ملی ست

چهره هایشان سوخته
بغض کرده اند ؟! ..
نه !
  اعتکاف کرده اند مسلمان

همه قهوه عربی می نوشند
تلخ است ؟! ..
نه !
با خرما ، شیرین

درخت نخل زیباست
وطن اش گرماست ؟! ..
نه !
برهوت هوای نخل کرده

زمین هایشان دیم شورزار
دل ، می گیرد ؟!
نه !
قحط سالیست ، کجایی !؟

رود خانه موج فشان اش خفته
مرغان اش رفته اند ؟!
نه !
پروردگار حکیم است ، نمی دانی

خوش بین نیستند
آخ و آه می گویند ؟!
نه !
بدبین ! زُهد است

مَشق نمی نویسند
بد نیست ؟!
نه !
خستگی دَر می کنند

زبان مادری شان سخت شانه می کشد
ساده نیست ؟! ..
نه !
کافیست ، همان یک زبان

حال عجیبی دارد این شهر
خمار است ؟! ..
نه !
خواب اش آمده ، بگذار بخوابد !



" محمد نبهان - 25 مارچ 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۵
محمد نبهان

حاسد

عندما داعب نسیم الصباح وجنتک !
ارتعش قلبى ...
حینها عرفت ، کم انا حاسد !



حسود

ان هنگام که نسیم صبح به چهره ات شتافت !
دلم لرزید ...
نمیدانستم ، که چقدر حسودم !



" محمد نبهان - 30 سبتامبر "




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۰
محمد نبهان

صمت

سـ اصمت
و سـ ادعوا الصراخ الی الهدوء
رغم انی اعلمُ
انهُ خائن !



سکوت

سکوت میکنم
و فریاد را به آرامش دعوت میکنم
گرچه میدانم
خائن است !


" محمد نبهان - 3اکتبر 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۴
محمد نبهان

اگر می دانستی ؟



اَبروانت کمی کج شود ،
تاریخ را به هم می زنی !
معادلات نوشته هایم بی جواب ،
و منطق با پای خودش می رود ..

اگر می دانستی ...
چشم هایت چه می کند !
مو های آشفته ات ...
با دستانم چه سازی می نوازد .

و چرا اینگونه
زمان مبهوت ، از من می گذرد
نمی پرسیدی
چرا به چشمانم خیره ای ...؟
و چرا قهوه تلخ عربی می نوشی ...؟

این بار تو گوش کن .. !
چشمان سیاهت را مگیر از من ،
راه بهشت را گُم خواهم کرد !


" محمد نبهان - 21 دسامبر 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۸
محمد نبهان

عشقتک

انی عشقتک ...
اخبرت الورود عن جمالک ،
و هل تعلمین ذبلن !




عاشقت شدم

من عاشق ات شدم ،

به گل ها از زیبایی هایت خبر دادم

و آیا می دانی پژمردند !


" محمد نبهان - 29 نوامبر "



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۸
محمد نبهان

گفت ..


گفت : اهل کجایی ؟
سرگردان ..
گِرد این ابیات بی سر شعر ،
تا کجا ... !

من ...
و من که می دانم مضراب این آهنگ ،
از کدام آلت موسیقی دَم می زند !
تو ...
و تو که می گویی سرگردان ..
به کدام شانه سر ، تکیه داده ای !

من اهل همان اتاقم
که پنجره اش به یقین ،
بر شانه های ابیات شعرهایم
تکیه زده
نعره می کشد ..
جار می زند ...
اما ..
آرام می خواند با تو !


" محمد نبهان - 22 آوریل 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۷
محمد نبهان


مسافر

تعلق ،
مرا به هیچ کجا گره نمی زند
ستاره ای مرا به دنبال خود نمی کشد
و آنجا که غروب می کند ، خورشید

سنگینی اش می نشیند ،
بر شانه هایم !
بله ...
کوله پشتی ام
می گوید مسافرم !


" محمد نبهان -  22 ژوئن 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۹
محمد نبهان

دَر


شاید یک روز دَر را تو باز کنی
و چشمانم سیر دیدن تو را ، مست شود
خراب ..
خراب خراب ..

و من به شراره های گیسوانت ،
مست می بویمت
در گِرداگرد سِر نگاه ات
نجوای سکوت ...
آنجا که پیراهنت طاقت اش طاق می شود
به لغزیدن می کشد ،
که بگسلد ..
آزاد ..
رها ...
افسوس اما ،
لذیذ است
بهشت تن ات
حتی به رسم یک روئیا
در تو تنیدن ..
دل ، نمی کند
آه نمی کِشد ،
نمی ماند ..
حوریان از شرم ، که نمانند
و تو ای افسون گر
می تازی همچنان ، تا کرانه های چشمانم
تک ..
تنها ..
و فقط خودت !

آسمانم لبریز از پرواز یک عطش
زبانه می کشد ..
داغ ، دل سوز چو آفتاب جنوب
تو را فریادزنان به آغوشش می کشد
و من ..
مست می بویمت ،
مست می کِشد
مست می برد ،
به هر آن انجا که نمی دانم

در سایه مرموز چشمان سیاه ات ، باران خواهد آمد
خواهم مست شد
می دانم که ...
حرام !
وعاظ محل ، چشم ها را شسته اند ..
و محتسبان ، شب نشین کوچه هایند ..

اما من ...
مست می بویمت !
می خرم به جان ...
یک مشت خیال را
پشت همان شاید ..
آن دَر ..
حتی اگر ، باز نشود هرگز !


" محمد نبهان - 1 آوریل 2014 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۳
محمد نبهان

نیامدی


به انتظارت بودیم
من و ماه و ستاره ها ..
  همه بودیم !

ماه خوابید ..
ستاره ها رفتند ..
خورشید صبح امد
و انتظارم هنوز گوشه ای کِز کرده ..

  اما تو ..
نیامدی !


" محمد نبهان - 24 ژوئن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۹
محمد نبهان

من و من


ایمانم به نوشته هایم
طعنه می زند !
به آن چه چشمانم می بیند ...
و آن چه گنجشکان کوچه ، در گوشم می گویند ...
ایمانم می گوید ، نه !

آن چه را که نوشته هایم در واقعیت اش می تازد
و نه را به نه می انگارد !
خبط عجیبی ست ..
بین من و من !

ایمانم نشسته به نظاره یک افسانه
که نمی آید ...
و نوشته هایم به فکر
فتوحاتی که چیزی را به اثبات یک نه ، بنشاند !
اما ...
بویی از آنها ساطع نمی شود ، هرگز ...
نه از نه ایمانم
نه از نه نوشته هایم ...

و من اینجا تنها
ما بین من و من
حیرانم !


" محمد نبهان - 22 ژانویه 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۳
محمد نبهان

شوکران


شوکران را قَدر به دستم مَداد
هرگز !
تو را چه شد ،
با جام شوکران آمدی !


" محمد نبهان - 27 ژانویه 2014 "

-------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن :

شوکران ، در قدیم برای کشتن محکومین به اعدام مصرف می‌شده است.
نوشیدن جام شوکران توسط سقراط قدیمی‌ترین مورد ثبت شده در این رابطه است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۴۴
محمد نبهان

خواب و تو


خوابم نمی گیرد !
دلم گیر است ..
و تنگ می گیرد ، مرا خستگی ام ..
کتاب هایم روی میز خاک می خورند
و من ..
نشسته ام از ته دل ، کسی سیر بخواندم !
بر پیشانی ام ننوشته ، سکون ...
اما به سراغم نمی آید ،
جز چند تکه کاغذ سفید ،
قهوه تلخ ام ..
یک خودکار و پاره ای خیال !

با دستگیره خفقان تاریخ ،
دستانم از بی حرمتی قَدَر نمی سوزد !
تا نگاه ات نقش بر چشمانم می زند ..
روشنی هست ..
ایمان هست ..
و ذره ای امید ..
هیچ چیز نمی کشاند ، مرا به مسخ !
مگر آن تار های رهیده ات که فلسفه را هَم می زند
و قَدَر را ، به بازی کودکانه اش ..

مذاهب را به جلادان خِرد خواهم سپرد
و می شُویم خود را ،
از خون ..
از کِراهت ها ..
دشمنی ها ..
عُریان و بی هیچ مسلکی !
با پای برهنه در وادی ، سلام ...
شُور را می کِشی، به شِعرم
و من ...
عشق تو را خواهم سُرود !

یک شاخه گل سُرخ ..
به موهای ات خواهم بافت
و به همراه سادگی عشقم
که برگردنت آویزان ،
سال ها مومن خواهیم ماند !
مرا باده به تمسخر می گیرد ،
و تو را ، زمانه ...
که پیمانه لبانت را بر لبانم پُر می کنی !
پس از آن ...
مهم ، نخواهد بود ..
حتی ...
اگر خواب مــــرا نگیرد ، دیگر !


" محمد نبهان - 6 فوریه 2013 "


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۴۰
محمد نبهان

گیسو

گیسوانت سحر دارند !
 خانمم ...
تو که نمیدانی ،
  در پس تو جانم می رود ..


" محمد نبهان 24 ژانویه 2013 "


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۳
محمد نبهان

صبح

صبح که بیدار می شوی 
صورتت را مشوی  ...

موهایت را جلوی آینه شانه مکن !
گوشواره هایت ..
دستبند هایت .. 
گردنبند ات ، را رها کن !

تو به همین سادگی به جنون می کشی 
بیش از این چه می خواهی ..
دیگر !


" محمد نبهان - 23 سپتامبر 2013 "




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۵:۰۳
محمد نبهان

غروب

 غروب نزدیک است

در تنگنای صخره های دژخیم

در بالای تن سخت شان ،

نوری میجهد ...


آرام آرام  پیش می آید

اما ..

سرخ می شود

خجل در تاریکی ، قافیه می بازد

و همه گی را در خیرگی ضعف ،
طلوعی دیگر ...
بی قرار می خواباند !

" محمد نبهان - 10 اکتبر "


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۷
محمد نبهان

معنا

به هرکجا چشمانم سو می کشد
سایه ای به نقش تو ، خیال می زند
بوی ات ..
آن شال سیاهت
که به ریسمان آسمانم چنگ چنگ..
می داند
آن وقت ، که در گلاویز باد
هم آواز نسیم
گیسوانت هم آغوش و رقص اش به میان
قلبم هُری ریخت !

بادکی آمد
زبان بر نگرفت ،
رسوایت کرد رسوا ...

به رعشه گرفت ، زمانه
هر آنچه لمس مسیحایی ات
عشوه می کرد
زمین و زمان گیج و مَنگ
در آن مستی
چُرت زده ، خمار خمار

می روی اما تو ، بی آن که بنگری
آن وراء ،
عطرت هراسان به دنبال تن ات ،
دوان دوان ..
نُسیانِ قسمتی از خود ،
این جا ..
آن جا..
عریان و رها
بی خبر ، فتنه می کند تا درت یابد
غیرتم را سُک داد
چِزاند
و به توحُش مردنه ام دامن زد
آن کنار
سوختم ،
بی صدا ..
بی آنکه شعله های حسادت سر باز زند
می دانستم ،
هوشیارم
فقط من
من ...

نمی دانم چرا
سنگ فرشها همه فقط
جای پای تو را حفظ کرده اند
همه می گویند
بوده ای ..
و علم های افتخار بر شانه های خود
می رقصانند ...

حتی دیوار ها
صدایشان در آمد
آنقدرکه در توازی با تو ،
چشم هایشان
به خیرگی ات کم سو ،
کور رنگ ...

فَلک زده ها ، دیگر نای رفتن شان
کو کو ...
و در حسرت یک تقابل
در این توازی بی سرانجام
میلیون ها سال است
گوشه کِز کرده اند

اکنون که بر سر دو راهی ام
چشمانم باز می گوید
آن سو
این سو
اما
دیگر قدمی بر قدم بر نمی دارم
در رَد تو
می خواهم مسخ شوم !

همان گونه که معنا ، بر دار یحی
تبسم کرد ...

من نیز از اینجا به بعد
دیگر
چیزی نخواهم سرود
و با تمام هوشیاریم نفس خویش را
بر تن هیچ کاغذی
به استعارت نخواهم داد !


" محمد نبهان - 4 اکتبر "







۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۹:۱۸
محمد نبهان

زن

در تمام دنیا برای هر مردی
فقط یک زن وجود دارد
تکانش می دهد
به حیرت می کشاند
همه چیز چو باران در چشمان اش به هنگام طلوع اش فرو می ریزد

درد را در آغوش می کشد
و جزئیات هستی را مو به مو از بر ،
خدا را می یابد ،
در آن جا که هیچ مکتبی نیاموخته
و نور را می چشد ،
در آن جا که همه آن را فقط می بینند

سر و کارش به گنجشکان می اُفتد ،
چند لحظه ای در روز ، خیرگی می بلعد !
و از نسیم صبح لذت خویش را می چیند

عاشق قهوه می شود !
و در تاریکی شب ها ، تنها از ابعاد تلخ این دنیا می گرید ...

اما آن زن ...
به رسم عادت قَدَر
باید تا ابد مفقود شود
تا شخصی متولد شود ،
که خدا دوست می دارد !


" محمد نبهان - 18 اکتبر "



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۴
محمد نبهان